جیمین، ماشین رو مقابل در فلزی سفید رنگ کوتاهی متوقف کرد و به سمت راست چرخید. روی صندلیش خم شد و به خونهای که مقابلش ایستاده بودن، نگاه کرد. دو طرف اون در کوتاه سفید رنگ، نردههایی ظریف و عمودی وجود داشتن که حیاط کوچیک خونه رو از خیابون و حیاط خونههای کناری جدا میکردن؛ دو طرف حیاط، باغچههای کوچیکی پرشده با بوتههای گل سرخ و بعد، در چوبی خونه با کلون طلایی رنگ روش. دری شیشهای، سمت راست در اصلی چوبی قرار داشت. از اون فاصله، مشخص نبود که به کجای خونه راه داره و همین کافی بود برای این که جیمین چینی به بینیش بده و خطاب به جونگکوکی که کنارش نشسته بود، بگه:« حواست به اون در منحوس باشه! اصلا بهش حس خوبی ندارم.» جونگکوک که داشت برای بار آخر آدرس رو از توی گوشیش چک می کرد، سرزنشگرانه صداش زد:« هیونگ!»
- چیه؟!پسر کوچیکتر هوفی کشید و عینکش رو روی بینیش بالا داد.
- نمیفهمم! چرا باید بخواد منو توی خونهاش ببینه؟! جای دیگهای برای قرار گذاشتن نبود؟!
- دیدی بالاخره خودت هم اعتراف کردی که قضیه برات عجیبه؟! میدونستم! باور کن، جونگکوک. حس شیشم من بهم دروغ نمیگه. اون موجود پلید یه کاسهای زیر نیمکاسهاشه! حالا ببین! کی رو تا حالا دیدی که بخواد برای همچین مسألهی مهمی توی خونهاش باهات قرار ملاقات بذاره؟! هان؟! داستان سایرنهای آدمخوار رو نشنیدی؟! اگه بخواد تو رو طعمهی خودش کنه چی؟! جونگکوک! هنوزم دیر نشده. میتونیم همین الان برگردیم خونه و حتی سرسوزنی هم اهمیت ندیم که اون پری بدترکیب میخواد چه مزخرفاتی رو پشتسرمون بگه. هوم؟ برگردیم خونه؟ اصلا از همینجا دور میزنم و میرم به سمت رستوران نایونگ. میگو سوخاری خوبه؟ البته تو مرغ رو ترجیح میدی. میتونیم برای یونگی هیونگ...»
- جیمین هیونگ...
- به نظرت یونگی هیونگ پیتزای سبزیجات رو بیشتر دوست داره یا برگرش رو؟
- هیونگ!
- فکر کنم پیتزا به...
- جیمین!با صدای بلند جونگکوک، جیمین جملهاش رو نیمهکاره رها کرد و جوری که انگار از یک خواب بیدار
شده باشه، باآرامش به سمتش چرخید.
- بله؟
جونگکوک با حالتی عصبی یک دور موهاش رو باز کرد و درحالی که دوباره میبستشون، گفت:« میرم میبینمش. لطفا آرامش خودت رو حفظ کن. قرار نیست هیچ اتفاقی برام بیوفته. خوب؟!»
جیمین اینبار با اضطراب پاش رو کف ماشین کوبید و درحالی که نمیتونست جلوی پریدن گوشها و ضربه زدن دمش به صندلی ماشین رو بگیره، جواب داد:« مطمئنی؟»
- مطمئنم. لطفا آروم باش. باشه؟هیبرید گربه آهی کشید و چشمهاش
رو بست.
- باشه. تا کار تو تموم بشه، میرم یه سر به نایونگ میزنم.جونگکوک با به تصویر کشیده شدن چهرهی رنگپریدهی دختر خونآشامی که از هیچچیز جز خون تغذیه نمیکرد، اما به طرز عجیبی غذاهای فوقالعادهای طبخ میکرد و خوردن میگوهای سوخاریش از بزرگترین لذتهای زندگی دوست گربهاش به حساب میاومد، توی ذهنش، اخمی کرد.
- لطفا اینبار دیگه به خاطر چندتا دونه میگوی سوخاری از خونت بهش نده!
- فقط همون یه دفعه بود که پول همراهم نداشتم!
- بههرحال مراقب خودت باش.
- تو هم همینطور. گولشو نخوری هان!
BINABASA MO ANG
Coral
Fanfiction- پری دریاییمون نمیتونه طبیعت خودش رو بپذیره؟ - نه، همونطور که آدمها نتونستن. تلهای سگ و گربهای، لباس دم پری دریایی، نیش خونآشام مصنوعی و ... - اینها فقط واسه تفریحه. - مطمئنی؟! کورال، برشیه از داستان همزیستی موجودات هوا، دریا و خشکی و روایت...