𝑪𝒉8

4.8K 1.3K 246
                                    

حقیقتا بکهیون وقتی شنید که چانیول بهش اجازه داده برای مدت کوتاهی توی خونه‌اش منتظر بهتر شدن وضعیت خیابونا بمونه شوکه شد، چون اصلا و ابدا انتظار چنین پیشنهادی از اون مرد نداشت. اما بیشتر از اون وقتی تعجب کرد که دید خونه‌ای که ازش حرف میزنن، فقط یه اتاق کوچیک با حداقل وسایل تو مسافرخونه‌ای در مرکزشهر با ظاهر کهنه و قدیمیه.

بکهیون میتونست همراه ماتیاس تو بیمارستان بمونه و نهایتا شب رو تو خونه­‌ دکتر بگذرونه که مسیر بهتری از عمارت خودش تو شمال شهر داشت، اما به ­هر تقدیر اینکارو نکرد و اینجا بود. این محله رو بنابه­‌دلایلی به خوبی میشناخت اما فهمیدن این حقیقت که چانیول دقیقا همینجا زندگی میکنه براش جدید بود و به یکسری سوال هاش جواب داده شد. با اینحال نمیتونست چنین محیطی رو که فقط یک تخت برای استراحت داشت، اونم تنها کنار چانیول تحمل کنه و از اونجایی که بخاطر بیماریش شدیدا به سرویس­‌بهداشتی نیاز داشت، ترجیح داد همون تو بمونه.

هرگز اهمیتی نمیداد چانیول اونو بعداز استعمال موادمخدر دیده باشه و این سوال براش پیش بیاد که آیا اون هم مثل ادوارد با زیاده روی و جنون دست و پنچه نرم میکنه یا نه اما وقتی مردبزرگتر بجای تنها گذاشتنش، روبه‌روش نشست و بابت رفتارای مزخرفش عذرخواهی کرد، بکهیون نتونست جلوی نفرت درونیش از بابت صلح­‌جو دیدن مرد بوکسرو بگیره و حرفش ابروهای مرد رو توهم برد. اما بکهیون خیلی خونسرد و عادی با دوباره تکیه دادن سرش به دیوار جوری که انگار از اولشم منظور خاصی نداشته که بخواد سرهمش بیاره ادامه داد:

-بعضی اشتباه ها خواسته یا ناخواسته هرگز قرار نیست جبران بشن بخاطر همین باید خوش‌شانس باشیم که گاهی چیز کوچیکی مثل یه معذرت‌خواهی بتونه همه چیو درست کنه. اینطور فکر نمیکنی؟

چانیول هنوز با سوظن به پسری که با چشمای خمارو جثه‌ی ظریفش روبه‌روش نشسته و به دیوار نم‌زده‌ کنارش نگاه میکرد خیره موند. این دفعه اولی نبود که رفتارو حالت پر تناقضی از بکهیون میدید بخاطر همین ناخواسته داشت کابوسی که دیده بود رو تداعی میکرد. نه اون فقط یه توهم مزخرف بیمارگونه بود.

فکر کردن به کابوسی که از لحاظ علمی پایه منطقی زیادی نداشتن اونم راجب یه غریبه درحالی که شرایط روحی و روانی خودش اصلا سلامت کاملی نداشت اساساً غلط بود. اما درهرصورت داشت اینکارو انجام میداد و با خودش فکر میکرد چرا درپس حرفای هردوی اون بکهیون ها چه در رویا و چه در واقعیت، بی­‌فروغی عظیمی حس میشه.

"تو منو کشتی..."

چه مزخرفاتی. قطعا هرگز قرار نبود از اون خواب مسخره چیزی گیرش بیاد. یه کابوس آخرشم یه کابوس باقی میمونه؛ اونم برای کسی مثل اون یا حتی بکهیون تورگنیف. بجاش تو این لحظه چانیول امیدوار بود از اینجا بودنش حس شکیک دادن به بکهیون نداده باشه اما پسرکوچکتر بی­تفاوت خیره به لامصپ کوچیک و کم‌نور سقف گفت:

Undertaker (COMPLETED)Where stories live. Discover now