همونطور که برنامه ریزی کرده بودن، خدمه تمام غذاهای ریز و درشت رو روی میز چیده و بولقمون بزرگ کباب شده رو در مرکز میز قرار داده بودن. میزی که صندلی های زیادی نداشت و در مجلل ترین حالت خودش کنار پنجره عریض و بزرگ سالن قرار داشت، حالا اعضای خانواده عمارت موزانایت رو دور خودش جای داده بود و بکهیون و چانیول هنوز میخواستن فریاد بزنن اون بوکسر چرا باید اینجا باشه!
ادوارد که سر میز نشسته بود، به عنوان رهبر خانواده با لبخندِ با اعتماد بنفسش سرشو همراه جام مشروب توی دستش بالا گرفت و روبه بقیه که درحال مرتب کردن دستمال های سفیدشون بودن گفت:
-از صمیم قلبم خوشحالم یکسال دیگه هم فرصت جمع شدن دور این میز رو پیدا کردیم. با آرزوی بهترین ها برای خانواده کوچیک و دوستداشتنیمون...
و همراه لیوان تو دستش با لبخندی که زیادی سرحال و برای بکهیون آزاردهنده و عجیب بود، روبه سوهیون کرد که با لباسهای شیک و موهای مرتبش، منظم و خوشحال روی صندلی بزرگش کنار بکهیون نشسته بود و ادامه داد:
-به سلامتی پسر عزیزم که تولدش نزدیکه و از سانتا میخوام هدیهی ویژهای براش ترتیب ببینه!
سوهیون با شنیدن این حرف نگاهی به بکهیون انداخت تا مطمئن شه آیا واقعا تولدش نزدیکه یا نه، و وقتی لبخند برادرشو گرفت دستاشو روی پاهای کوتاهش که از صندلی آوزیون بودن حلقه کرد و شیرین خندید. مَستر با همون لبخندهای بزرگ و بشاش، روبه پدر پیرش کرد که سر دیگهی میز نشسته بود و جامشو سمتش گرفت:
-و به سلامتی پدر پیرم که همیشه مراقب این خانوادست...
میوما که درحال ریختن سوپ توی ظرف پیرمرد بود، ازاونجایی که رفتارای مَستر فقط مو به تنشون سیخ میکرد، با حرص از اون کنایه لب روهم فشرد اما پاپا با درک مقصود پسرش، فقط به آرومی لبخند ضعیف مخصوص به خودشو روی لب نشوند. اونا میتونستن مرز باریک لبخند و پوزخند لبای ادوارد رو تشخیص بدن و این ظالمانه بود.
ادوارد خندهی آرومی به چهره غمگین پیرمرد کرد و با چرخیدن سمت همسرش دوباره اون لبخند خاص رو برگردوند. بکهیون که گرفته و ناراضی کنارش نشسته بود، نگاهشو بهش داد و ادوارد بعداز گرفتن دست ظریف پسرکوچکتر، اونو سمت لباش برد و حین گذاشتن بوسهای روی انگشتای بانداژ شدش، به چشمای سردش خیره شد:
-و همسر و عشق عزیزم که بخاطرش...هرکاری میکنم.
تکتک سلولای بکهیون متنفر از رفتاری که باهاش میشد، سعی میکردن فقط منتظر بمونه تا ادوارد دستشو رها کنه. از بعد باخت عجیب مَستر حین شطرنج و واکنش عجیبتر همسرش که بجای عصبانی شدن فقط خندیده و چندبرابر بیشتر از قبل سرخوش شده بود، حس بدش هرثانیه افزودیه میشد.
چانیولی که روبهروی بکهیون طرف دیگهی میز کنار ادوارد نشسته بود، باخودش فکر کرد آیا میتونه به بهانهای مثل تماس ضروری از این جهنم بزنه بیرون؟ یه انرژی منفی از آدمای اطرافش مخصوصا خدمتکارای افسرده اطرافشون دریافت میکرد. حینی که خدمه مشغول کشیدن غذا توی ظرف هاشون بودن، ادوارد با بالا گرفتن جامش، درنهایت گفت:
YOU ARE READING
Undertaker (COMPLETED)
Fanfiction✫چانیول، یه بوکسر زیرزمینی 35 سالست که تو روسیه همه به اسم رایان میشناسنش و از بعد تصادف پارسالش، دنبال گذشتش و شخصی که از بعد تصادف فراموشش کرده میگرده. ✫بکهیون، بهترین بالرین و پاتیناژکار 28 ساله روسیهست که به جز رنگ موهاش، انگار صورت و لحن و رف...