𝑪𝒉73

3.9K 983 272
                                    

سهون وقتی از پله‌ها پایین میومد واقعا شوکه بود. توی تمام این سالها اون به چشم دیده بود چانیول چقدر با افرادی که از اسپتسناز سراغش میومدن درگیر بود و بهشون نفرت میبخشید و الان باور نمیکرد چی باعث شده چنین تصمیمی برای تمام آیندش بگیره. دلیلش انتقام چیزایی که اون منشی فاش کرده بود؟ یا واقعا چنین عشق بزرگی بین اون و بکهیون بود؟ بهرحال موضوع فقط قضیه روبه‌روشون نبود، این حتی تصمیم کوچیکی هم نبود؛ حرف یک عمر و هزاران مسئولیت و عاقبتای خوب و بد دیگه وسط بود.

سرشب بود پس با پرونده‌های توی دستش سمت اتاقش توی راهروی طبقه اول رفت تا وسایلشو برای رفتن جمع کنه اما وقتی دستگیره رو چرخوند با صدای لوهانی که از اتاقش خارج شد و سمتش اومد ایستاد:

-سهون.

مرد سمت پسری که ناگهانی دیگه قصد پنهان کردن پیشونی زخمیشو نداشت و تنها پانسمانی زیر گلوش بود برگشت و اخم کرد و گفت:

-چرا همش این بیرون میچرخی؟

-اینجا چه اتفاقی داره میوفته؟؟ یکی از محافظا اومد و گفت باید حاضر شم و از اینجا برم!!

-فکر نمیکنم حالت اونقدر بد باشه که بخوای بازم اینجا بمونی.

-دیوونه شدی؟؟ اون بیرون منو میکشن!!

-پس ممنونی که ازت مراقبت کردن؟

لوهان مردمکاشو پشت پلکش کشید و سعی کرد آرامش خودشو دربرابر این مرد خونسرد و لعنتی حفظ کنه و از بین دندوناش گفت:

-من فکر نمیکنم از اولشم فقط واسه مراقبت یا چنین کوفتی منو اینجا نگه داشته باشن که الان بخوام ممنون باشم پس میخوام بدونم جنگ داخلی این روانیا واقعا قراره باعث شه اون بیرون دوباره واسه کندن سرم سراغم بیان و با دونستنش بازم دارن بیرونم میکنن درسته؟!!

سهون چیزی نگفت. برای لحظه‌ای مکث کرد و قبل از چرخیدن سمت در اتاقش فقط دوباره گفت:

-بلایی سرت نمیاد. برو حاضر شو.

لوهان تحمل نکرد و دلیل اصلی که انقدر نگران و مشوشش کرده بود رو بالاخره گفت:

-تو براشون کار میکنی مگه نه؟

سهون دوباره پشت به پسر ایستاد. نمیخواست موقعیت و کارهایی که میکردن رو به لوهان توضیح بده، قطعا چانیول هم نمیخواست حالا که سعی میکردن لوهان رو از این ماجرا بیرون کنن حقیقتایی که دیگه نیاز نبود رو به زبون بیارن. اما قبل از اینکه اون چیزی بگه لوهان دوباره گفت:

-اونا میدونن کی هستی و مجبورت کردن به خواستشون عمل کنی، اصلا از اولشم برای همین کشوندنت اینجا! پس چرا دارن منو آزاد میکنن؟ چرا منو مجبور نمیکنن براشون کاری کنم؟! چرا بازم منو گروگان نمیگیرن؟

و جواب برای خود لوهان واضح بود. اون احتمالا دیگه براشون فایده‌ای نداشت اونم وقتی فهمیده بود این آدما همشون یجورایی شبیه همدیگن. فقط نمیدونست واقعا میخواد از این مرد هم بشنوتش یا نه. هویتی که مخفی کرده بودن رو و هرچیزی که باعث میشد با وجود همه کارهایی که لوهان کرده بود ازش بگذرن. نفسش از حس بدی که این موضوعات مبهم بهش میداد تند شد اما صدای آروم و سرد سهون بدون اینکه سمتش بچرخه به گوشش رسید:

Undertaker (COMPLETED)Opowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz