ساعت نه صبح بود و سهون بار دیگه به بیمارستان برگشت و سمت اتاق مد نظرش راه افتاد اما تنها چیزی که داخل اتاق ازش استقبال کرد، سکوت بود. تخت خالی و پلاستیک لباسهایی که نامرتب روی زمین ریخته بودن تا احتمالا صاحبش یدونشونو انتخاب کنه و به راحتی از اونجا فرار کنه فقط چون سهون دیروز گفته بود دیگه نیاز نیست بهش سخت بگیرن اما گربه ولگرد از همین فرصت برای فرار استفاده کرده بود.
چرخید و بدون حس خاصی مسیری که اومده بود رو برگشت. زن بلوند که از پرستار شنیده بود پسرش بازم اومده و خودشو به ابتدای راهرو رسونده بود، با ابرویی که بالا انداخته بود بهش نگاه میکرد. سهون موقع رد شدن از کنارش ایستاد و به چشمای کشیده مادرش خیره شد. لبخند کمرنگ رو لبای زن نشون از درک و اهمیتش بود و سهون میدونست انتخابشو کرده.
این زندگی خودش بود و میدونست میخواد باهاش چکار کنه و باور و اعتماد رو میشد تو نگاه مهربون زن هم دید. خانم اوه که روپوش سفیدی به تن داشت قبل از رفتن سهون از بیمارستان، دست ظریفشو رو بازوی پسرش کشید و لبخندشو بزرگتر کرد:
-کاری که فکر میکنی درسته انجام بده.
***
بکهیون چیز زیادی متوجه نمیشد. یه دست گرم و بزرگ که صورتشو نوازش کرد، بوسهای نرم که روی پلکای بستهاش نشست و زمزمه آرومی که مطمئن نبود واقعی بوده باشه.
"اگر بخاطر توئه، انجامش میدم. "
و زمانی که از خواب بیدار شد رو تخت بزرگ اتاق برادرش تنها بود. به سقف بلند و ساعت ایستاده که ده صبح رو نشون میداد نگاه کرد. تجسم مبهمی از نوازش دستای چانیول روی گونهاش حس میکرد که نمیدونست فقط یه رویا بود یا چی اما حس خوبی بهش نمیداد مخصوصا اون جمله. همزمان با چرخیدن رو تخت، سرخدمتکار کیم رو دید که کنار در، خشک ایستاده. همیشه اینطور نبود و بکهیون بعداز یادآوری ماجرای دیشب فهمید قطعا دیگه هیچی مثل همیشه نبود.
-روز بخیر اربابجوان. آقای پارک از من خواستن در نبودشون همراهیتون کنم.
بکهیون اخم کرد چون آقای کیم درحالت عادی هم همیشه کنارش بود اما همراهی کردن اونم به سفارش چانیول معنی دیگهای داشت و یعنی دیگه نباید حتی ثانیهای ازش دور شه. اما چیزی که اخم رو صورت خوابآلودش نشوند و باعث شد رو تخت بشینه چیز دیگه ای بود:
-اون اینجا نیست؟
-ایشون صبح زود از عمارت رفتن.
-نگفت کجا میره؟
-...خیر.
بکهیون حس خوبی نداشت. صدای چانیول که هنوزم مطمئن نبود مال خودش بود یا نه تو سرش پیچید و باعث شد نگران شه. نمیخواست به حدسش بال و پر بده. از اولشم نمیخواست چانیول درگیر مشکلات اون بشه مخصوصا وقتی این مرد تمام سالهای اخیر عمرشو خواسته بود دور از هر ماجرایی باشه. بکهیون میخواست چانیول فقط پشتسرش باشه تا اگر زمانی همهچی درست شد برگرده پیشش، نه اینکه کنارش تو این جنگ باشه و حتی آسیبی ببینه که بکهیون رو هم زمین بزنه. چانیول نقطه ضعفش بود و آدم نقطهضعفشو با خودش اینور و اونرو نمیبره و به بقیه نشون نمیده. چانیول باید از این قضیه بیرون میموند!
YOU ARE READING
Undertaker (COMPLETED)
Fanfiction✫چانیول، یه بوکسر زیرزمینی 35 سالست که تو روسیه همه به اسم رایان میشناسنش و از بعد تصادف پارسالش، دنبال گذشتش و شخصی که از بعد تصادف فراموشش کرده میگرده. ✫بکهیون، بهترین بالرین و پاتیناژکار 28 ساله روسیهست که به جز رنگ موهاش، انگار صورت و لحن و رف...