𝑪𝒉49

3.3K 1K 273
                                    

بکهیون خوابیده روی تخت، باور نمیکرد همسری که حالا روش خم شده و چند روز پیش بخاطر احساسات اون به چانیول این بلارو سر تن کبود و زخمیش آورده بود، حالا اینطور آروم ازش حرف بزنه و این فقط نشون از اهداف بزرگتری پشت حرفش بود. چیزای که بکهیون منگ رو متعجب و بی‌طاقت‌تر میکرد و باعث شد مرد با دیدن بهت و ترس توی چهره همسرش بخنده. با تکون دادن سرش به دوطرف عقب کشید:

-میتونم تصور کنم کنار من موندن چقدر عذاب‌آور خواهد بود...بزرگترین لطفی که به خودم کردم پذیرفتن احساسات تو گروی یکی دیگه بود و خوشحالم چون بهم اجازه داد منم از قدرتی که این احساس بهم میده با خیال راحت استفاده کنم!!

بکهیون طاقت نیاورد و حساس به صدای مردی که اصلا به آروم دیدنش عادت نداشت دندون روی هم سابید. مشتاش دوباره گره شدن و با چهره‌ای درهم از تصور هیاهویی که اون مرد توی سر میپروروند صداشو بالا برد:

-تو دیوونه‌ای!! روانی!!!

ادوارد با همون نیشخند درحالی که کنار تخت سرپا شده بود گردن سمتش چرخوند:

-معلومه عزیزم!

-ازت متنفرم!! تو یه حیوون وحشی! کالبدت آدمیزاده اما از کفتار پست‌تری!! اسم جنونی که بهم داری رو عشق نزار کثافت!!

بکهیون واضحا ترسیده بود. میدونست هرچیزی که چنین اطمینان و آرامشی به ادوارد داده بود باید خیلی بزرگتر از این‌حرفا باشه. چیزی که باعث شده بود بخواد جور دیگه‌ای همسرش رو پس بگیره و اینطور راجب احساسات ممنوعه بکهیون و اون مرد حرف بزنه و همچیو جوری پیش ببره انگار کاملا طبق خواستشه. این ناآگاهی از مقصود ادوارد بدتر از همیشه بود و مرد بعداز مدت طولانی بالاخره داشت احساساتی به چهره راه میداد:

-داری اشتباه میکنی پرنده کوچولوی من...شاید منو به شغال، کفتار و خوک تشبیه کنی اما من...فقط یه انسانم...از همشون پست‌تر!...یه هیولای متفاوت که بدجور برای بد بودن عالیه!

بکهیون با اخمای درهم و مشتایی که از خشم میلرزیدن بهش زل زده بود. مرد که کنار تخت ایستاده بود، با چشمایی درشت و لحن موزون‌تری، احساسات بیشتری با جملاتش بیرون میریخت:

-انسان موجود عجیبیه چون باور داره هزاران قدیس برای هدایتش وجود دارن اما برای گمراه کردنش یه شیطان کافیه...و من اون شیطانی که چنین شجاعتی به تو داده رو میپرستم!...برق نفرت و جسارت تو چشمات منو به هیجان درمیاره!!

بکهیون با سینه‌ای که از نگرانی بالا پایین میشد حتی نمیدونست دقیقا از چی آشفتست اما جوابش درک نکردن همین افکار بیمارگونه و غیرقابل تصور ادوارد بود که لباشو بار دیگه از عصبانیت و اندوه باز کرد:

-تو یه مریضی!! آدمای اطرافت برات عروسکای بی جونی‌ان که هرجور میخوای بازیشون بدی، برقصونی و آخر سر تیکه پارشون کنی!! شیطانی وجود نداره مگر اینکه تو خود اون شیطان باشی ادوارد تورگنیف!!!

Undertaker (COMPLETED)Where stories live. Discover now