تو طبقه بالایی از ساختمان مجلل هتل، وقتی نسیم از خیابونای سفیدپوش بلند میشد و پردههای حریر بالکن اتاق رو به حرکت درمیاورد، بکهیون ایستاده کنار دری که باز گذاشته بود، به سیاهی آسمون نیمهشب نگاه میکرد. سرما، سکوت و فضای تاریک اتاق باعث میشد پلکاش موقع فکر کردن به تمام اتفاقاتی که تو چند روز اخیر افتاده بود با خستگی خمار بشن.
انگشتاش طبق عادت اینبار جای خالی حلقهای رو توی انگشتش لمس میکردن که ساعتی پیش موقع اومدن به شهر، بیتوجه به ارزشش برای کرایه به راننده تاکسی داده بود اما همش فقط یه بهونه عالی بود برای خلاص شدن از شر اون حلقه. فقط نزدیک به یک هفته میگذشت اما چرا همچی انقدر عوض شده بود. ارتفاع لبهی بالکن تا خیابون چه زیاد بود. چه مناسب برای ناامیدی.
صدای باز شدن در اتاق باعث مشت شدن دستایی که جلوی بدنش نگه داشته بود شد و بار دیگه نفس تو سینهاش گیر افتاد. چانیول با پلاستیک دارو و وسایلی که توی دست داشت داخل اومد. بکهیون حرکتی نکرد پس چانیول بعداز گذاشتن پلاستیک روی تخت که قبل از هرچیز خودش مسکنی ازش خورده بود، از پشت بهش نزدیک شد. سکوت اتاق به پسرکوچکتر این اجازه رو داد تا قدماشو بشمره.
این هتل متعلق به چانیول بود، درواقع کادوی هشت سالگیش از طرف آزاروس؛ و امشب مدیر هتل وقتی بعداز سالها صاحب ملک رو دیده بود، قسم خورد کسی از حضور اون مرد و پسر همراهش باخبر نشه. مثل همین هتل یا اون آئودی مشکی، چانیول خیلی چیزا داشت که کنار انداخته بود. مرد با رسیدن پشت بکهیون حینی که دستشو سمت در بالکن برد تا ببنده، با صدای آرومی که انگار از تشویش درونیش نشئت میگرفت کوتاه گفت:
-هوا سرده.
اما بکهیون انگار همینم نمیخواست بشنوه که چرخید و قبل از چشم تو چشم شدن باهاش سمت تخت راه افتاد. مرد ناامیدانه سرجاش باقی موند اما هنوز لحظهای نگذشته بود که با چرخیدن سمتش، واضح و جدیتر به حرف اومد گویا نمیتونست این جو فجیع بینشون رو تحمل کنه:
-میدونم حالا دیگه توهم همچیو فهمیدی. میدونم این...این قضیه دیوونهکنندست، باورنکردنیه، وحشتناکه! و میدونم همش به اینجا ختم نمیشه اما...
با همون جدیتی که شروع کرده بود مکث کرد اما اینکه بکهیون هنوزم پشت بهش بود باعث نشد از گفتن بقیه حرفش هرچقدرم به عنوان اولین جملههاش عجیب و نامناسب بودن کوتاه بیاد:
-اما...اما میتونی بفهمی حال و وضع من از همتون بدتره؟ میتونی یهلحظه به من فکر کنی و با دوری کردن ازم وضعیتمون رو سختتر نکنی وقتی ذهنم از این حجم حرف و سوال درحال منفجر شدنه اما وقتی جلوت میایستم نمیدونم از کدوم شروع کنم؟
لحن سردرگم و پریشونش خبر از دردی که فقط بخوبی کنترلش کرده بود میداد اما بکهیون بازم حرکتی نکرد و تنها دور از چشم مرد دستاشو جلوی بدنش جوری توهم پیچید که بندبند انگشتاش درد گرفتن. همون موقع چانیول با صبری که لبریز شده بود سمتش اومد و صداش زد:
YOU ARE READING
Undertaker (COMPLETED)
Fanfiction✫چانیول، یه بوکسر زیرزمینی 35 سالست که تو روسیه همه به اسم رایان میشناسنش و از بعد تصادف پارسالش، دنبال گذشتش و شخصی که از بعد تصادف فراموشش کرده میگرده. ✫بکهیون، بهترین بالرین و پاتیناژکار 28 ساله روسیهست که به جز رنگ موهاش، انگار صورت و لحن و رف...