𝑪𝒉33

3.7K 1K 243
                                    

جواب چانیول برای اون سوال قطعا نه بود چون تنها حسی که به بکهیون داشت، احترام متقابل بود اونم وقتی فهمیده بود اون پسر شبیه یکی که عضو ترسناک­‌ترین گنگستر کشور باشه نیست. اما قبل از اینکه چیزی گفته باشه، ناتانیئل دست برد و در بالکن رو باز کرد. هوای سرد با عطر بارونی که بجای خاک بوی یخ میداد، روی بالاتنه برهنه­ چانیول نشست و با خودش به بدن ضعیف بکهیون فکر کرد.

حالا صدای بارون حس بهتری داشت و مردبزرگتر حینی که برای اولین­بار بسته سیگاری از جیبش بیرون میکشید، جوری که از یه موضوع طبیعی و مرسوم حرف میزنه ادامه داد:

-دوستش داشته باش. بنظر میرسه کنارش هم آرامش داری هم ماجراجویی. اینکه کسی عاشق تو باشه بهت حس قدرت میده و اینکه تو عاشق کسی باشی بهت شجاعت میده.

چانیول نمیدونست ناتانیئل از ژاکلین یا هرکس دیگه‌ای چی درمورد اون و بکهیون شنیده یا شایدم وقتی خواب بودن موقع سر زدن بهشون چی دیده که اینطور حرف میزنه. اون دقیقا داشت راجب پسر متاهلی حرف میزد که ازقضا خودش و خانوادش به طور قطع دشمن بزرگی برای همشون محسوب میشدن. ناتانیئل یا همیشه انقدر بی­‌منطق بود یا از چیزی حرف میزد که چانیول نمیفهمید.

بدون اینکه بخواد چیزی راجب سیگار کشیدن استادش بگه، نگاه یخیش که سمت پنجره برگشت به سرما و بدخلقی صداش بود:

-فکر نمیکنم چنین چیزی تو زندگی من معنی داشته باشه.

-مشکل اینجاست که بجای احساس کردن داری فکر میکنی. تو شاید یه کابوس رو دوبار ببینی اما گذشته اگر قرار بود تا ابد تکرار شه که آینده دیگه معنی نداشت.

و فندکشو برای سوزوندن ته رول کاغذی، زیرش گرفت و با پک عمیقی اون نقطه قرمز رو تا نصفه عقب کشید. چانیول نمیدونست میخواد سرش فریاد بکشه تمومش کنه یا التمالسش کنه کمی واضح تر از درمونی حرف بزنه که دردش تمام زندگی اونو فلج کرده بود. ته دلش میخواست بدونه چطور میشه دوباره شروع کرد اما منطقش میگفت یه پایان بزرگ دیگه شروعی نداره. درنهایت هم فقط نگاهشو ازش گرفت و درجواب نصیحتاش زیرلب خرخر کرد:

-شبیه یه جلاد حرف میزنی که پیر شده.

-حتی یه جلاد هم دلیل داره رایان. تغییر فقط یه اصل لازم زندگی نیست خود زندگیه. دست از تعقیب تکراری‌ها بردار و میبینی چیزای تازه‌ای هم وجود داره.

-اما تو سعی کن تغییر نکنی چون اینطوری حرف زدنت مورمورم میکنه.

ناتانیئل خندید اما چانیول عصبی بود. استادش به عنوان کسی که سالها بهش نظم، منطق و باهوش بودن رو یاد داده بود، حالا مثل یه احمق خوشبین حرف میزد. اون یادش داد چطوری درست رو حتی اگر بقیه میگفتن غلطه پیدا کنه، گلوله‌هارو وسط پیشونی عزیزی که بهش خیانت کرده بکاره، درد بکشه و دم نزنه، و چطوری میشه بازم روی پاهای ‌قطع شده سرپا شد و به بقیه دستور داد.

Undertaker (COMPLETED)Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang