زمان مثل تعداد نفسای سنگینش از دستش خارج شده بود. حتی به اتاق برنگشته بود و یکراست از سالن ورودی مسافرخانه بیرون دویده و اولین چیزی که به چشمش خورده بود، ریل قطاری بود که از روی کوهستان رد میشد و صدای سوت بلندش که بخار زیادی توی هوا پخش میکرد براش مثل قطار مرگ میموند. مطمئن نبود عقلش رو برای اون مدت از دست داده بود یا واقعا ثانیهها داشتن روحشو میجویدن که به کمک گرفتن از بقیه، حتی مردی که توی اتاق تنها گذاشته بود فکر نکرد.
اون بدون لباس گرمی توی گرگومیش صبح از کنار آئودی که کنار مسافرخونه پارک کرده بودن هم رد شد چون سرش پر از خسخس نفساش و صدای گریان گلوریا بود و برگشتن با ماشین، زمانبر تر از هجوم بردن سمت راهآهن و قطاری بود که همزمان با بکهیون به ایستگاه رسید. شک نداشت بعدا برای هر راه بهتری که اونموقع وجود داشت و بهش فکر نکرده بود خودشو ناسزا میگفت اما الان حتی حس میکرد کنترلی روی بدنش نداره و تنها با احساساتش پیش میره.
نشمرد که چندبار از سرویسبهداشتی قطار استفاده کرد و دوباره روی صندلی برگشته بود چون رابطه دیشبش بازم پروستات ملتهبشو حساس کرده بود اما ذهن مشوشش هم کمکی به این موضوع نمیکرد. زمان که انگار موم شده بود درنهایت گذشت و بکهیون موقع پیاده شدن از قطار توی ایستگاهی که هرگز لازم نشده بود بدونه کجای سنپترزبورگه حس میکرد گوشهی پیشونیش که تمام وقت به شیشهی سرد تکیه داده بود بیحس شده.
زخمزانویی که شلوارش به شکل چشمگیری قیچی شده بود و حتی نداشتن لباس گرمی روی پیرهن سفید مردونهاش هیچکدوم مهم نبودن اونم وقتی با گذاشتن پاش روی زمین برفی حس میکرد ریههاش با سرما سوختن. آسمون داشت سعی میکرد روشن بشه و بکهیون متقابلا جون میکند تا بعداز پیاده شدن از تاکسی جلوی بیمارستان، پاهای لعنتیشو بدون درهم پیچیدن سمت پلههای در ورودی ببره.
راننده ماشین با دیدن شرایط عجیب و نگرانکنندهی اون پسر ابدا قصد نداشت حتی اسم کرایه رو بیاره و بکهیون با فریادی که فقط خودش میشنید تکرار میکرد"نقشه باشه! دروغ باشه! حقه باشه! تلافی باشه! خواب باشه!"
وقتی میدوید بهوضوح حس میکرد پنجههاش از درد و سرما گزگز میکنن، زانوهاش مثل بید میلرزن و دیگه نفسی درکار نبود چون هرچه راهروهای بیشتری رو پشت سر میگذاشت خفگیش بیشتر میشد. اون موقع صبح بیمارستان خلوت بود و بکهیون هم نیازی نداشت بپرسه کجا باید بره. سرعت و وحشتی که از خودش سراغ نداشت باعث میشد موهاش از پیشونی کنار برن. ایکاش این فقط یه هزارتو از کابوسای همیشگیش بود.
بالا رفتن آسانسور جنوبی بیمارستان که سخت پیداش کرده بود بنظرش کندترین حملونقل جهان اومد پس فقط وقتی در به اندازهای باز شد تا بدن لاغرش ازش عبور کنه بیرون پریده بود. میدونست بدنش بقدری یخ کرده که اگر به چیزی برخورد کنه احتمالا دردش اونو از پا درمیاره اما انتهای راهرو که سمت چپ چرخید، ناگهان با زن پرستار جوونی که ترالی استیل رو با وسایل روش حمل میکرد برخورد کرد و باعث شد همزمان با جیغ زن، همراه وسایل اونطرف ترالی روی زمین بیوفته. صدای ریختن وسایل توی راهرو پیچید و پرستار با وحشت سمتش خم شد:
KAMU SEDANG MEMBACA
Undertaker (COMPLETED)
Fiksi Penggemar✫چانیول، یه بوکسر زیرزمینی 35 سالست که تو روسیه همه به اسم رایان میشناسنش و از بعد تصادف پارسالش، دنبال گذشتش و شخصی که از بعد تصادف فراموشش کرده میگرده. ✫بکهیون، بهترین بالرین و پاتیناژکار 28 ساله روسیهست که به جز رنگ موهاش، انگار صورت و لحن و رف...