𝑪𝒉81

4.8K 1K 1.1K
                                    

چپترای پایانیه پس باحوصله و صبوری بخونید...لطفا...
همچنین ost های جدید برای این پارتا هم تو چنل تلگرام قرار گرفت.
~

سهون توی کارای حقوقی پرونده و پیگیری مسائلش توی دادگستری و اداره پلیس، چندین وکیل و بازرس رو همراهی میکرد چون این تنها کاری بود که از پسش برمیومد. اما همونطور که انتظار داشت چه از سمت لایگر چه دشمنای لایگر کسایی بودن تا برای دزدیدن اطلاعات و مدارک سعی کنن مانعش بشن. و نهایتا زمانی که در نبود بقیه اونو توی خیابون جلوی دادگستری گیر انداخته بودن، بهش حمله کردن. تعدادی موتور سوار و یک ماشین با سرنشینای مسلح بودن اما جز اینکه به بازوش شلیک کنن نتونسته بودن مدارک رو بدزدن چون نگهبانای اطراف دادگستری و مقاومت سهون اونم تو چنین محیط شلوغی کارساز بود؛ تا حدی که چند چهار راه اونطرف تر، پلیس اون افراد رو حین فرار دستگیر کرد.

حالا هم نیمه‌شب بود و میون خانواده‌ی شلوغ عمارت بلوئر در مسکو، خانم اوه از شدت نگرانی و دلشوره مدام به میز غذاخوری چنگ میزد. بِلا لیوان دمنوش آرام‌بخش رو جلوی زن بلوند و مهربون گذاشت و ازش خواست آروم باشه:

-خانم لطفا انقدر نگران نباشید، ارباب صدمه جدی ندیدن. خودتون که شنیدید آقای بلوئر گفتن افسرای دادگستری سریع رسوندنش بیمارستان و خطر رفع شده.

اما زن کره‌ای زیبا که به اندازه کافی سالها بابت شغل همسرش نگرانی کشیده بود، حالا دلشوره برای پسر بزرگش هم بهش اضافه شده بود و پاشو به‌شکل عصبی روی زمین تکون میداد. از همسرش که از عصر برای ماموریت به سن‌پترزبورگ رفته بود هم خبری نداشت. لوهان که ساکت کنارشون ایستاده بود، از درون بخاطر استرس و نگرانی خودخوری میکرد و ناچار همراه بقیه منتظر خبری مونده بود. کف دستاش عرق کرده بود و ناخناش از وقتی درمورد صدمه دیدن سهون شنیده بود، مخفیانه انگشتاشو خراش میانداختن؛ جوری که انگار میخواد دردی شبیه چیزی که سهون میکشه به خودش بده. صدای باز شدن در سالن همراه شد با صدای ظریف سوفیا که سمت مادرش دوید و گفت:

-ارباب برگشته!!!

خانم اوه از جا پرید و جلوتر از بقیه سمت سالن ورودی قدم تند کرد و صدا زد:

-سهون؟؟؟

ساشا که بی‌معطلی برای مراقبت و پیگیری شرایط برادرش به بیمارستان رفته بود، بعداز داخل اومدن درو بست و سهون که کنارش وارد شد، قسمتی از لباس آبیشو برای جراحی بازوش پاره کرده بودن و تنها کت سرمه‌ای رو روی شونه‌هاش انداخته بود. مرد با دیدن بقیه که سراسیمه سمتش اومدن لبخندی رو چهره رنگ‌پریدش نشست اما قبل از چیزی صدای خانم اوه که همیشه جدیت و سختگیری توش موج میزد بالا رفت و نزدیک‌تر اومد:

-خدایا ببینش! تو به دنیا اومدی که قلب مریض پدرت و اعصاب نداشته‌ی من از دستت بیکار نمونن!!

Undertaker (COMPLETED)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora