𝑪𝒉48

3.3K 1K 295
                                    

بکهیون حس میکرد به نوعی ابلوموفیسم مبتلا شده. سستی، بی‌رمقی، بی‌حسی و حس خواب‌آلودگی سنگینی که بدنشو کرخت کرده بود بهش این احساسو میداد که مدتیه مرده. مهم نبود گلوله‌ای توی سرش نیست، اون درحقیقت زنده نبود. آسمون مثل جعه‌ای که درش بسته بشه تاریک میشد و بکهیونی که روی تخت بسته شده بود با سری خمیده سمت پنجره اتاق، انگار آخرین کورسوی زندگی رو موقع از بین رفتن تماشا میکرد.

این اولین شبی بود که بدون تصور نفسای آروم برادرش سر میرسید. درواقع از ساعتی که چشم باز کرده و خودشو روی تخت بزرگ اتاق مشترکش با همسرش دیده بود که دست و پاهاشو به چهار گوشه تخت بسته بودن، تا این لحظه بطرز عجیبی هیچ احساسی نداشت. نه غم از دست دادن نه امید بدست آوردن. این شاید ترسناک‌تر هم بود. حس برگی رو داشت که میدونست باد از هر سمت بیاد سرانجامش افتادنه. لوستر سقف چه کم‌نور بود.

سرمی نصف شده، کنار تخت به مچش متصل بود و خوب میدونست چشمای نیمه­‌بازش که پلکش تکونی نمیخورد چطور بنظر میرسن. مخلوطی از گود رفتگی و پف کردگی با رگ‌هایی متورم و آماده ترکیدن. نبود موادمخدر داخل بدنش شاید توی این حالش بی‌تاثیر نبود. درحقیقت قدرت بدنیش رو تحسین میکرد که چنین قلب سنگینی رو هنوزم تحمل میکرد. برای این درد اسم گذاشته بودن؟

در بدون تقه‌ای باز شد و نگاه مرده‌ی بکهیون رو سمت خودش کشوند. ادوارد رو از بعداز ماجرای صبح، بالاخره دید که داخل اومد و پشت سرش پیرمرد قدکوتاهی روونه شد:

-بفرمایید داخل آقای اسپیگل.

بکهیون نگاه میکرد اما معلوم نبود اهمیت میده یا نه. پیرمرد با کت و شلواری متضاد موهای سفیدش با دیدن بکهیون روی تخت کلاهشو با ادای احترام برداشت که نشون میداد سن بالا و فرهنگ سنتی داره. وسط سر طاسی داشت و صدای مسلطش با لهجه غلیظ روسی توی اتاق پیچید:

-عصر بخیر ارباب تورگنیف.

بکهیون تغییری نکرد. پیرمرد با روی سینه نگه داشتن کلاهش و در دست داشتن کیف چرم، با اندام نحیفی که به سن و سالش ضعف نمیداد قدمای بلندی جلو برداشت:

-مایلم خودم رو معرفی کنم قربان. موریس اسپیگل، روان‌پزشک و نماینده کمیسیون روان‌پزشکی از پزشک قانونی هستم. امیدوارم در ملاقات های آینده حضور منو به فال نیک بگیرید و در حد توان با بنده همکاری کنید.

اینبار اخمی ابروهای پسر کوچکتر رو بهم نزدیک کرد و چشماشو تنگ. ادوارد به تن اسیر شده و بی‌رمق همسرش روی تخت نگاه میکرد. مچ دستای کبودش نشون از تلاش بی‌نتیجه برای رهایی از دستبندها میدادن اما ناامیدی و بی‌حسی نگاهش خبر از دست از تلاش برداشتن. این مانعی نبود تا بکهیون با وجود تمام کرختیش لبای خشکشو تکون نده:

-شما...اینجا چکار میکنید...من نیازی به روانپزشک... ندارم.

صداش با نزدیک شدن به انتهای حرفش واضح تر میشد گویا داره تمرکزشو جمع میکنه و حتی چندبار پلک زد. با اینحال ادوارد در سکوت به پیرمرد کنارش اجازه پیشروی داد تا بااعتمادبنفس و سریع، حین نشستن روی صندلی کنار تخت و گذاشتن کلاهش روی پاتختی، کیف چرمش رو باز و کلماتو ادا کنه:

Undertaker (COMPLETED)Where stories live. Discover now