𝑪𝒉66

3.3K 979 179
                                    

لوهان آخرین چیزی که یادش بود این بود که از بیمارستان فرار کرد و برگشت مسافرخونه اما وقتی سنگینی چیزی رو دور گلو و زیر فکش حس کرد پلکاشو از هم فاصله داد و به محیط ناآشنای اتاقی که توش بود نگاه کرد. نمیتونست گردنشو بچرخونه اما میدونست سقف زیبا و دکوراسیون مجلل و حتی تخت بزرگی که روش خوابیده بود رو نمیشناسه.

باز شدن در دولنگه اتاق و ظاهر شدن بکهیون با سینی توی دستش باعث شد پسرکوچکتر وحشت‌­زده از فهمیدن موقعیتش، بی‌­توجه به زخمش بشینه و با چنگ زدن به موهای قرمزش اونارو روی پیشونیش فشار بده و خودشو سمت گوشه تخت عقب بکشه. نمیدونست چندوقته اینجاست اما باوجود بانداژ زخیم و محکمی که گردنشو پوشونده بود، نمیتونست از بودن کنار این پسر احساس خوبی داشته باشه اونم بعداز اینکه گناهانش فاش شده بودن و یکم قبل‌تر، افراد این گروه برای سلاخیش سراغش اومده بودن. بکهیون وقتی حالت ترسیده و محتاط لوهان رو دید، سرجاش ایستاد. لحظه‌­ای مکث کرد و بعد با قدمای آرومی سمت تخت رفت و گفت:

-زخمت اذیت نمیکنه؟

لوهان جوابی نداد و فقط پتو  و موهاش رو بیشتر تو مشتش فشرد. بکهیون زیر نگاه تیز و ترسیده‌­­ی پسر، لبه‌ی تخت نشست و سینی رو کنارش گذاشت. لوهان به انگشتای عجیبش که انگار یبار کنده و دوباره وصل شده بودن زل زد. باورش نمیشد روزی انقدر همه‌چیز این پسر براش ترسناک باشه. پیشونی سوراخ مادرش جلوی چشماش بود. بااینحال بکهیون آروم بود:

-اگر حرف زدن برات سخته لازم نیست به خودت فشار بیاری. گفتم برات سوپ مقوی درست کنن اما اگر نمیتونی ازش بخوری...

لوهان هنوز اخم غلیظ و نگاه بی‌­اعتمادی داشت که دیدنش تو صورت اون پسر برای بکهیون تازگی داشت و باعث شد جملشو ادامه نده. هنوز باور نمیکرد لوهان انقدر ازش متنفر بوده که میخواسته بکشتش. و حالا همین پسر بخاطر بکهیون مادرشو از دست داده و خودش تا مرز مرگ رفته بود. سرنوشت یا عذاب دسته جمعی؟ نفسشو بیرون فرستاد و بجاش گفت:

-اونا افراد همسرم بودن و از اونجایی که تعقیبمون میکردن نتونستم ببرمت بیمارستان. بجاش از دکتری که بهش اعتماد دارم خواستم ازت مراقبت کنه. زخمت جدی نبود. اینجا هم امنه. بابت اتفاقی که...برای مادرت افتاد هم متاسفم، اونا...

نمیدونست چطوری رابطه و شرایط افتضاح بین خودش و همسرشو توضیح بده و اینکه نمیتونه تضمین کنه بدتر از اینا قرار نیست پیش بیاد پس بازم حرفشو رها کرد. همین الانشم مطمئن نبود آیا این حادثه قدرتشو داره که باعث شه کینه و نفرتش از لوهان کمی آروم بگیره یا نه. بعداز مدتی صدای گرفته پسرکوچکتر سکوت رو شکست:

-چه بلایی...سرش اومد؟

بکهیون متوجه شد از اون زن حرف میزنه و با یادآوری صحنه‌ای که امروز صبح دیده بود مکث کرد:

Undertaker (COMPLETED)Where stories live. Discover now