BBH POV:
اینکه با دیگران متفاوت باشی، خیلی چیز فانیه. اینکه یه مشت احمق اون بیرون هستن و مطمئنن که با شانس میتونن به چیزی برسن و یا اگر نمیرسن بدشانسن و خیلی وقتا کارما رو مقصر همه چیز میدونن، باعث میشه همیشه سردرد بگیرم.
از نظر من چیزی به اسم شانس وجود خارجی نداره. تو یا به چیزی میرسی یا نمیرسی. یا انقدر عرضه داری و تلاش میکنی و به خواستهات میرسی، یا اینکه نتونستی و نرسیدی. این وسط شانس دقیقا کجاست؟ هیچ وقت نتونستم آدم هایی رو که چسبیدن به این 4 حرف و زندگیشون رو با این 4 حرف، خراب کردن.
لابد الان دارید فکر میکنید انقدر خوش شانس بودم که هیچ وقت حتی لازم نبوده راجب این مسئله فکر کنم. پس فکر کنم لازمه که یک بک گراند از خودم بهتون بدم.
من، بیون بکهیون، 42 سالمه. 4 سالم بود که خانواده ام رو توی تصادف اتوبوس از دست دادم. البته شاید بهتر باشه که بگم من تنها بازمانده از سقوط اتوبوس به دره بودم. 25 نفر مسافر اتوبوس توی اون تصادف فوت کردن و فقط یه پسر بچه 4 ساله زنده موند با یه زخم روی شقیقه اش. وقتی از اتوبوس بیرونم میاوردن، همه میگفتن چه پسر خوش شانسی که تونسته زنده بمونه ولی اینکه کل خانواده ات، یعنی پدر، مادر، خواهر و برادرت رو توی تصادف از دست بدی و زنده بمونی، اونم زمانی که هیچی از زندگی نمیدونی، شانسه؟ به نظر من که شانس نیست. چیزی که هست فقط اینه که من قرار بوده زنده بمونم. حتی اگر اون روز سوار اتوبوس نمیشدیم تا به خونه مادربزرگم بریم، همه خانواده من بنا بوده که من رو ترک کنن.
مادربزرگم تنها کسی بود که داشتم، من رو کنار خودش نگهداشت ولی خب، بخاطر غصه هایی که شبانه روز میخورد، فقط یکسال و نیم کنارم بود و بعد من رو تنها گذاشت. و این بود شروع حرفهای خاله زنک ها که یه پسر با یه قدم نحس تو خانواده بیونه. حتی شاید یکروز از مراسم مادربزرگم نگذشته بود که من رو به یه پرورشگاه سپردن. یه پرورشگاه کوچک توی سئول.
خب من همیشه بی نهایت باهوش بودم و ترجیح میدادم با آدم های احمق دم خور نشم. دختربچه هایی که همیشه بخاطر نداشتن خانواده گریه میکردن، یا پسرهایی که یه گوشه میشستن و سعی میکردن بچه خوبی دیده بشن تا یه خانواده خوب بیاد و به فرزندی قبولشون کنه. من نیاز به هیچ کدومشون نداشتم. چون من خودم رو داشتم.
کلاس اول که رفتم، معلم فهمید که من بی نهایت باهوشم و سریع از من تست هوش گرفتن. هوش من، خیلی بالاتر از حد انتظار همه بود. نیازی به هیچ کدوم از درسهایی که تو مدرسه میدادن، نداشتم. دوره ابتدایی م رو توی 2 سال تموم کردم و وارد راهنمایی شدم. یه پسر بچه 9 ساله با بچه هایی بود که همه حداقل ازش 4 سال بزرگتر بودن. همه توی سن بلوغ و رشد بودن، اما من، یه پسر بچه ریزه میزه بودم با یه زخم روی شقیقه و یه نگاه خالی.
YOU ARE READING
Similar BUT differenT + After Story (completed)
Fanfictionآدمها دو دسته ان: یا فکر میکنن خوششانسن یا بدشانس. ولی یه دسته سومی هم هست که کلا معتقده چیزی به اسم شانس وجود نداره اونم وقتی که خودت میتونی به همه چی برسی و آویزون شانس شدن فقط وقتت رو میگیره. و وقتی دو نفر توی یک شرایط هستن، و یکی جزو دسته اوله...