قبل شروع این پارت یکم حرف بزنم بعد بخونید
خب، دوستای مهربونم که همزمان با آپ میخونن، همه انقدر گلن و دوست داشتنی که وقتی کامنت ها رو دیدم، گفتم محبتشون رو با آپ زودتر این قسمت جبران کنم.
بودن شما اینجا، برام قوت قلبه. کامنت هاتون باعث میشه اکلیلی شم. امیدوارم از این قسمت لذت ببرید.
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
BBH POV:
دو روز از روزی که به چانیول برنامه رو ارجاع دادم میگذره و به معنای کامل کلمه،رو اعصابم رفته. این پسر، بدتر از من خوره برنامه نویسیه. میدونم من با برنامه نویسی تغذیه میکنم و بخاطر همینه که معده م کلا عملکرد درستش رو از دست داده، ولی من حداقل در طول روز، یه وعده غذا میخوردم. ولی این پسره، از دیروز صبح که اومده سر کار، حتی یه لیوان آب هم نخورده. رسما داره فتوسنتز میکنه و این رو اعصاب منه!
دیروز ساعت 8 صبح اومد و تا ساعت 8 شب که من بودم، حتی از جاش تکون هم نخورد. حتی دوربین مداربسته رو هم چک کردم که ساعت 10 شب، مستقیم رفت اتاق استراحت و خوابید و از ساعت 7 صبح هم یکسره، داره پشت کامپیوتر کار میکنه و خب، الان ساعت 6 بعد از ظهره و دیگه نمیتونم تحملش کنم.
عصبانی از جام بلند شدم و رفتم سمت میزش و دو تا تقه به میز زدم و جواب من فقط این بود:"هوم؟"
حتی نگاهم هم نکرد. بلند گفتم:"چانیول؟!"
بدون نگاه به من گفت:"حواسم رو پرت نکن."
متعجب با پوزخند از روی تعجبم نگاهش کردم و گفتم:"با توام."
-:"میشنوم."
عصبانی شدم و مانیتور رو خاموش کردم و عصبی بهم نگاه کرد و گفت:"داری چکار میکنی؟"
عصبی بهش گفتم:"وقتی میام پیشت، یعنی باید هر چی که هست سیو کنی و بلند شی و ببینی من چی میگم."
موهاش رو بهم ریخت و گفت:"من دقیقا سر قسمت برنامه م بودم که اومدی. کاش یکم درک میکردی."
عصبی و متعجب بهش گفتم:"دقیقا میخواستی همین رو بگی؟"
با عصبانیت بلند شد و گفت:"حالا ممنون میشم که برید و بذارید من کارم رو بکنم."
و به زور تعظیم کرد و نشست و مانیتورش رو روشن کرد. اینطوریه؟! با گوشیم، وارد سیستم کارمندها شدم و پورتالش رو پیدا کردم و سریع براش نامه اخطار فرستادم:
"پارک چانیول، شما اولین اخطار از ده اخطار رو دریافت کردید. تا اخراج شما، فقط نه اخطار باقی مونده."
همزمان با صدای گوشی، پیام روی مانیتور نمایش داده شد و با چشمای گشاد، به من نگاه کرد و شونه بالا انداختم و گفتم:"قوانین چانیول، قوانین."
YOU ARE READING
Similar BUT differenT + After Story (completed)
Fanfictionآدمها دو دسته ان: یا فکر میکنن خوششانسن یا بدشانس. ولی یه دسته سومی هم هست که کلا معتقده چیزی به اسم شانس وجود نداره اونم وقتی که خودت میتونی به همه چی برسی و آویزون شانس شدن فقط وقتت رو میگیره. و وقتی دو نفر توی یک شرایط هستن، و یکی جزو دسته اوله...