BBH POV:
دقیقا یه هفته کوفتی میشه که چانیول از دستم فرار میکنه. دارم از این حرکتش دیوونه میشم. هر بار میرم باهاش صحبت کنم، سریع فرار میکنه. حتی تا متوجه نگاهم میشه سریع سرش رو میندازه پایین و جمع شدن صورتش رو میبینم. یعنی چکار کردم که این بچه انقدر حالش بده. و بخوام با خودم رو راست باشم، به شدت نگرانشم و تحمل دوری اینطوری ش رو ندارم. امروز دیگه باید باهاش صحبت کنم. منتظر بودم که تایم ناهار بشه و برم پیشش که دیدم از پشت میزش بلند شد و رفت پیش اون مردک عوضی کیم. آخرش خودم اون کیم رو اخراج میکنم که اونطوری به پسرم لبخند نزنه. وقتی برگشت سمتم و نگاهم رو دید، سریع نگاهش رو دزدید و با عجله از دفتر رفت بیرون. عصبی و کلافه نفسم رو فوت کردم. نمیدونستم باید چکار کنم.
نمیدونم چقدر وقت بود که کاغذ زیر دستم رو خط خطی میکردم و منتظر بودم برگرده تا باهاش برخورد کنم. دلم میخواست بزنم سیاه و کبودش کنم ولی من میدونستم چه گذشته ای داشته و نمیدونستم. همه چی زیر سر اون شین عوضی بوده. دیگه نتونستم تحمل کنم و سریع گوشیم رو برداشتم و نوشتم:"پارک چانیول عوضی، وقتی برگشتی، یه سر میای دفتر من. واقعا فکر کنم باید باهات جور دیگه ای رفتار کنم."
و پیام رو فرستادم. خیلی عصبی بودم. خیلی کلافه شده بودم. دیدم پیام رو خونده ولی جوابی بهم نداد. موهام رو بهم ریختم و زل زدم به در ورودی که ببینم تشریف میاره یا نه. نمیدونم چقدر گذشت و داشتم به چی فکر میکردم که صدای تقه در، حواسم رو به خودم آورد. چانیول، با یه حالت معذب اومد تو. اخم کردم و گفتم:"چه عجب از ناهار دل کندید جناب پارک."
عصبی بودم و لحنم کاملا نشون میداد که چقدر عصبی ام. از روی صندلی پشت میزم بلند شدم و روی مبل نشستم و بهش اشاره کردم و گفتم:"بشین."
بدون اینکه چیزی بگه، نشست. گفتم:"چه مرگته دقیقا؟"
سرش رو پایین انداخت و گفت:"بخاطر رفتار این هفته ازت معذرت میخوام."
عصبی گفتم:"معذرت میخوای؟"
مگه واقعا با معذرت خواهی همه چی حل میشد؟! پسره احمق! بهم نگاه کرد و گفت:"باید کار دیگه ای بکنم؟"
کار دیگه؟! واقعا استاد رفتن روی اعصابم بود. عصبانی گفتم:"یه هفته است اعصاب من رو به بازی گرفتی. هی هیچی نگفتم نگفتم نگفتم. تا من رو دیدی فرار کردی. وسط حرفمون گذاشتی رفتی. انگار اومدی خونه خاله و من گفتم شاید مشکلی هست و درست میشه. ولی این چه کوفتیه که یه هفته است ادامه داشته؟ و چرا فقط با من؟"
نگاهم کرد و جدی گفت:"دلیلش رو نمیتونم بگم و خب، خودم هم کم اذیت نشدم تو این یک هفته. و درست تشخیص دادی بکهیون، فقط با تو اینطوری بودم و مقصرش خودت بودی. الان هم دارم تمام تلاشم رو میکنم که دیگه ادامه پیدا نکنه و میبینی که چند دقیقه است نشستم جلوت و فرار نکردم."
YOU ARE READING
Similar BUT differenT + After Story (completed)
Fanfictionآدمها دو دسته ان: یا فکر میکنن خوششانسن یا بدشانس. ولی یه دسته سومی هم هست که کلا معتقده چیزی به اسم شانس وجود نداره اونم وقتی که خودت میتونی به همه چی برسی و آویزون شانس شدن فقط وقتت رو میگیره. و وقتی دو نفر توی یک شرایط هستن، و یکی جزو دسته اوله...