Part Seventeen: I'll Call You DADDY

874 318 396
                                    

اهم اهم
گلوم رو صاف کنم...
سلام سلام
می‌دونم قرار بود این هفته آپ نکنم و بره شنبه ولی بخاطر دو تا از دوستای گلم دیگه نتونستم نه بگم ... پس امروز آپ کردم... باشد که با نام این قسمت رستگار شوید... 😈😈😈😈

---------------🌹🌹🌹🌹🌹----------

PCY POV:

یک هفته از اون روز لعنتی میگذره و به جرات میتونم بگم سختترین هفته زندگیم بود. تو این یه هفته، هر بار که بک هیونگ رو میدیدم، رسما فرار میکردم. بیشتر از 3 دقیقه نمیتونستم به حرفهاش گوش کنم و بعدش یه سری فعل و انفعالات شیمیایی رخ میداد که واقعا برام تحملش سخت بود و خب، بدتر از همه این بود که کریس هیونگ برام یه سری ویدیو فرستاده بود و خب، لعنت بهش تا بکهیون هیونگ رو میدیدم رسما یادش میفتادم و خب، همین بدترش میکرد.

ساعت 1 که شد، رفتم پیش جونمیون هیونگ و گفتم:"هیونگ، میشه بریم غذا بخوریم؟"

نگاهی بهم کرد و گفت:"حالت خوبه؟"

با بغض گفتم:"نه هیونگ. میخوام باهات حرف بزنم."

سریع بلند شد و گفت:"بریم."

برگشتم سمت دفتر بکهیون و دیدم با نگاه برزخی نگام میکنه و سرم رو انداختم پایین و گفتم:"هیونگ من زودتر میرم."

و سریع بیرون رفتم. کمی بعد بهم رسید و گفت:"میخوای بریم بیرون شرکت ناهار بخوریم؟"

سر تکون دادم و گفت:"پس میریم بیرون شرکت."

وقتی به لابی رسیدیم، با هم از شرکت خارج شدیم و به رستوران نودل فروشی نزدیک شرکت رفتیم و وقتی پشت میز نشستیم، گفت:"چی شده چانیول؟ یک هفته است حالت خوب نیست."

با بغض گفتم:"هیونگ من همیشه یه مشکل داشتم ولی الان اون مشکل رو ندارم..."

بغضم رو قورت دادم و اون با لبخند گفت:"این که خیلی خوبه."

سرم رو به علامت منفی تکون دادم و گفتم:"نه هیونگ. این اصلا خوب نیست. من هر شب دارم آرزو میکنم اون مشکلم برگرده."

آروم دستش رو روی دستم گذاشت و گفت:"میخوای از اول بهم بگی چی شده؟"

بغضم رو خوردم و گفتم:"من بخاطر اینکه هیچ وقت با هیچ چیزی تحریک نمیشدم، همه بهم میگفتن بیماری. در واقع حتی هیچ وقت دلم نمیخواست که حتی با کسی قرار بذارم. همیشه کریس هیونگ سر این باهام شوخی میکرد و خب، من فکر میکردم مشکل خیلی بزرگیه. ولی، از هفته پیش، من همه ش با دیدنش و شنیدن صداش، تحریک میشم و این داره من رو میکشه هیونگ. دارم دیوونه میشم. حتی نمیتونم بهش نگاه کنم. کاش فقط تحریک میشدم، یه سری تصاویر میاد تو ذهنم که ... خدای من دیوونم میکنه."

سرم رو پایین انداختم و جونمیون هیونگ گفت:"همه ما این دوران رو گذروندیم. برای تو یکم دیرتر شده. من یادمه اوایل بلوغم، با دیدن معلمم سر کلاس، حالم بد میشد. یا حتی عطر همکلاسیم. پس نگران نباش."

Similar BUT differenT + After Story (completed)Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang