PCY POV:
سه روز از اولین رابطه من با بکهیون میگذره و خب، تمام این سه روز، بکهیون به نحوی فرار میکنه. میدونم ترسیده ولی حتی نمیخواد راجبش بحث کنیم و این، واقعا آزار دهنده است.
امروز یک جلسه خیلی مهم داشتیم و من و جونمیون هیونگ صبح، توی شرکت نبودیم و جلسه با تمام تلاشمون، اصلا نتیجه خوبی نداشت و دلیل کاملا غیر منطقی بود، رییس شرکت باید خودش حضور داشته باشه. و من یکبار کم مونده بود با بدترین نحوه، از خجالتشون دربیام که هیونگ نذاشت. تمام طول مسیر تا شرکت، هیونگ سعی میکرد آرومم کنه ولی آروم نمیشدم. ما، یکماه تمام برای این دمو و پروژه زحمت کشیدیم و اونها بعد از شنیدن ایده ما، با یه بهونه الکی، ما رو رد کردن و احمق نبودم اگر نمیفهمیدم که هدفشون ایده دزدی بوده.
عصبی و کلافه، رفتم سمت دفتر که پشت میزم بشینم و وقتی دستم به صندلی خورد، بکهیون عصبانی در اتاقش رو باز کرد و گفت:"رفتید گند زدید برگشتید و حتی گزارش کار نمیدید؟"
تا اومدم چیزی بگم هیونگ گفت:"رئیس الان بهتون میگیم."
و بکهیون با داد بلندش گفت:"چیو میگید؟ اینکه حتی نتونستید یه پروژه ساده رو دمو کنید و برگشتید؟ برای این حقوق میگیرید؟"
منم بلند گفتم:"پروژه ساده؟ از نظر تو ساده بود؟ پروژه ای که یکماه شبانه روزی روش کار کردیم، برات ساده است؟"
بکهیون با اخم بدی نگام کرد و گفت:"هر چیزی که انجام بشه، ساده میشه. یکماه کار کردی براش، وظیفه ات بوده! اینکار رو نمیکردی، باید کار دیگه ای انجام میدادی! پس صدات رو برای من بالا نبر پارک."
کیفم رو روی میز کوبیدم و گفتم:"دقیقا! هر چیزی که انجام بشه، ساده میشه. چرا قبلش مشتریا رو فیلتر نمیکنید رئیس؟ هان؟! مشتری که فقط هدفش دزدیدن ایده ما بود، باید از فیلتر شما رد میشد. که ما یکماه روی پروژه کار نکنیم که ساده شده ش رو تحویلشون بدیم! هر کسی بهتون پول بده، براش کار انجام میدید؟ اینه سیستم مدیریت شما؟"
جونمیون دستم رو گرفت و گفت:"آروم باش چانیول."
بکهیون با نگاه برزخی بهم نگاه کرد و جلو اومد و گفت:"فیلتر من؟ مشتری من؟ مدیریت من؟"
بهم رسید و زل زد تو چشمهام و گفت:"من پول میدم تا کارها برام انجام شه پارک! تعریف مدیریت میدونی چیه؟ اگر نمیدونی بهت میگم، استفاده از آدمها برای رسیدن به هدف! من از شما استفاده میکنم تا به هدفم برسم و البته برخلاف تمام مدیرها، پا به پای شما هم کار میکنم. کی پروژه رو تحویل گرفت؟ توی احمق! کی از اول با مشتری در تماس بود؟ توی احمق! کی ایده کار رو داد؟ توی احمق! پس توی احمق، باید خودت این موارد رو بررسی میکردی! و الان چی؟ الان برگشتی تو روی من میگی فیلتر کنم؟ من مدیر شرکتم یا دستگاه غربالگری؟ توی احمق غلط کردی وقتی از فیلتر رد نکردی، پروژه رو به من نشون دادی! من فقط تاییدش کردم چون به یه احمقی مثل تو اعتماد کردم."
YOU ARE READING
Similar BUT differenT + After Story (completed)
Fanfictionآدمها دو دسته ان: یا فکر میکنن خوششانسن یا بدشانس. ولی یه دسته سومی هم هست که کلا معتقده چیزی به اسم شانس وجود نداره اونم وقتی که خودت میتونی به همه چی برسی و آویزون شانس شدن فقط وقتت رو میگیره. و وقتی دو نفر توی یک شرایط هستن، و یکی جزو دسته اوله...