سلام سلام سلام
بازم بیام قبل از آپ، یکم صحبت کنم، بعد بشینید بخونید:
اول اینکه از همه شمایی که همیشه سیمیلار رو میخونید و با ووت و کامنت ها، بهم کلی انرژی میدید و اکلیلی میشم، ممنونم ... خوشحالم که هستید و میخونید ... پس خیلی خیلی مراقب خودتون باشید، باشه؟
دوم اینکه چون دو بار، سه روز تو یک هفته آپ کردم، اگر که یه موقع احیانا این هفته نتونم چیزی بنویسم، مجبور میشم هفته دیگه یه بار آپ کنم پس گفتم ازتون عذرخواهی کنم از قبل.
سوم اینکه، این قسمت از نظر خودم اولین قسمت بسی جذاب از شروع فیکه پس خیلی خیلی خوشحال میشم اگر ببینم کامنت ها این قسمت دو برابر بیشترین کامنت ها باشه، یعنی کامنت ها بره رو ۲۰۰ تا کلیییی خوشحالتر میشم.
خلاصه که کلی مرسی از همراهی تون
حالا برید قسمت جدید رو بخونید و بهش عشق زیادی بدید .... نمیگم چرا از نظرم بسی جذابه پس برید خودتون ببینید 😈🤭:
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
PCY POV:
نیروهای جدیدی که توی هفته گذشته استخدام کردیم، همه سه روزه که اومدن به طبقه بیستم. الان ما دیگه شدیم 6 نیروی قوی و جالبیش اینه که همه اونها سونبه هستن ولی من رو سونبه صدا میکنن و خب، من هم از این قضیه خوشم میاد و هیچی نمیگم. درواقع هیچی به این اندازه جذاب نیست که حس بالادستی ها رو داشته باشی. میدونم یکم بیشعوریه ولی خب، من همیشه تو سری خور بودم و اینبار، همه فکر میکنن من دست راست هیونگم و هیونگم هم چیزی نمیگه. در واقع، از وقتی نیروهای جدید اومدن، دوباره شروع کرده به اخم کردن و بداخلاقی.
پروژه های جدیدی که گرفتیم رو بین اعضای تیم تقسیم بندی کرده و فقط روزی 3 بار از پشت میزش بلند میشه و یه داد میزنه و برمیگرده. حتی الان یک هفته شده که ما با هم غذا نخوردیم و از این بابت، واقعا حس افسردگی دارم.
با ضربه ای که به میزم خورد، سرم رو بلند کردم و جونمیون رو دیدم. همون آقای کیم شماره 8. و خب، من واقعا عاشقش شدم. این پسر خیلی الگوئه. البته الگوی دوم. بهش لبخند زدم و گفتم:"بله؟"
به ساعتش اشاره کرد و گفت:"چانیول ساعت 2 ظهره و تو از صبح زل زدی به مانیتور و حتی برای دستشویی هم از جات بلند نشدی. بهتره پاشی بریم یه چیزی بخوریم و بعد دوباره شروع کنی."
متعجب به ساعت نگاه کردم و گفتم:"واقعا؟ ساعت 2 شد؟! اصلا نفهمیدم. این رو سیو کنم بریم."
به دفتر هیونگ نگاه کردم. امروز نیومده بود و واقعا نگرانش بودم. برنامه رو سیو کردم و از جام بلند شدم و گفتم:"بریم هیونگ."
خندید و گفت:"رئیس بزرگ اگر بشنوه بهم میگی هیونگ، خفه م میکنه اینبار."
متعجب نگاهش کردم و گفتم:"چی؟"
YOU ARE READING
Similar BUT differenT + After Story (completed)
Fanfictionآدمها دو دسته ان: یا فکر میکنن خوششانسن یا بدشانس. ولی یه دسته سومی هم هست که کلا معتقده چیزی به اسم شانس وجود نداره اونم وقتی که خودت میتونی به همه چی برسی و آویزون شانس شدن فقط وقتت رو میگیره. و وقتی دو نفر توی یک شرایط هستن، و یکی جزو دسته اوله...