BBH POV:
پوزخندی به حرکتش زدم و برگشتم سمت بچه های تیمی که با ترس و تعجب نگام میکردن و گفتم:"شیش! میدونید این یعنی چی؟"
و دستم رو گذاشتم جلوی دهنم. همشون از ترس، سر تکون دادن و روح من داشت از این ترس، ارضا میشد. به سمت چانیول رفتم و وقتی بهش رسیدم، سعی میکرد تا حد امکان سرش رو پایین نگه داره و به من نگاه نکنه. برگشتم سمت کریس و گفت:"تو و این پسر، تو اتاقت!"
و با پوزخند صداداری از کنار چانیول رد شدم. واقعا فکر کرده بود بدبخت شده؟! من فقط ازش خوشم اومده بود و باید میبردمش بخش خودم. حتی شده از چاشنی ترسش استفاده کنم. درب اتاق شیشه ای کریس رو باز کردم و وارد شدم و روی صندلی تک سر، نشستم و پام رو گذاشتم روی میز و منتظر شدم بیان. میدیدم که کریس، داره چیزایی به چانیول میگه و به زور سعی میکنه از زمین بلندش کنه. وقتی که به اتاق نزدیک شدن، پوزخندم رو تمدید کردم و نگاهشون کردم. چانیول جوری سرش رو خم کرده بود که رسما چونه اش توی قفسه سینه ش فرو رفته بود. یاد بچه های ترسوی پرورشگاه افتادم که وقتی اشتباه میکردن، سعی میکردن از این طریق، خودشون رو قایم کنن. ولی این پسر فراموش کرده بود که 190 قد، چیزی نیست که بخواد قایم کنه. کریس بهش کمک کرد که روی یکی از مبلها بشینه و بعد خودش رو به روش نشست. بعد با لحن طلبکار گفت:"دقیقا بگو چی میخوای بکهیون؟"
خب، این چیزی نبود که باید میگفت. اون اسم من رو صدا کرده بود با اینکه میدونست از اینکه کسی با اسم صدام کنه، بدم میاد. گفتم:"گفتم که، اومده بودم بهت سر بزنم. نبودی، سر راه با این پسر جذاب آشنا شدم."
تکون خوردن چان رو دیدم. گفتم:"زشت نیست از رئیست پذیرایی نمیکنی؟ یه قهوه؟ آب؟ هیچی؟"
عصبی گفت:"تا نزدم پات رو از روی میز ننداختم، خودت برش دار."
چانیول متعجب به کریس و بعد من نگاه کرد و من خندیدم و مجددا سرش رو انداخت پایین. گفتم:"هی کریس، پسر، قرار نیست با من اینطوری رفتار کنیا!! یادت نره اینجا کمپانی منه و الان، جون کارمندت، دست منه."
کریس با لحن حق به جانب گفت:"چانیول هیچ کاری نکرده که بخوای اخراجش کنی."
زل زدم تو چشمهاش و گفتم:"خب، فکر کنم یه بار دیگه باید قوانین رو بخونی. اینجا یه شرکت سلسله مراتبیه و اون طبیعتا باید به رئیس بزرگ احترام میذاشت. حالا احترام رو چشم پوشی میکنم چون کارمند جدیده. ولی میدونی به من چی گفت؟! به من گفت «این»!!! فکر کن، به رئیس بزرگ، گفته «این»."
لرزش چانیول رو دیدم و سعی کردم خنده ام رو بخورم. این پسر خیلی با مزه بود و باعث میشد دلم بخواد برای بردنش پیش خودم، بیشتر بخوام بترسونمش. کریس عصبی گفت:"وقتی کسی نمیشناستت، پس اینکه بهت بگه این، چیزی نیست که بخوای بخاطرش اخراجش کنی. پس بگو واقعا چی میخوای."
YOU ARE READING
Similar BUT differenT + After Story (completed)
Fanfictionآدمها دو دسته ان: یا فکر میکنن خوششانسن یا بدشانس. ولی یه دسته سومی هم هست که کلا معتقده چیزی به اسم شانس وجود نداره اونم وقتی که خودت میتونی به همه چی برسی و آویزون شانس شدن فقط وقتت رو میگیره. و وقتی دو نفر توی یک شرایط هستن، و یکی جزو دسته اوله...