BBH POV:
چانیول با تعجب بهم نگاه کرد و گفت:"واقعا بکهیون؟"
با شیطنت لبخند زدم و گفتم:"آره واقعا."
جونگین متعجب نگامون کرد و گفت:"چی شده؟"
چانیول گوشیش رو گرفت سمتش و جونگین با دیدن خبری که روی گوشی بود، متعجب پلک زد و با دهن باز نگامون کرد. چانیول گفت:"آره... آره... بکهیون میتونه همچین کاری بکنه."
خندیدم و گفتم:"چیه؟ چرا انقدر تعجب کردید؟ نکنه انتظار دارید بذارم برادرم گمنام جایی دفن شه؟"
جونگین گفت:"آخه..."
گفتم:"دوهیونگ رو 14 سال پیش دیدم. 14 سال پیش فرار کردم و همه رو تنها گذاشتم. هر روز کابوس میدیدم که چه بلایی سرشون اومد ولی من فقط یه پسر بچه یتیم 14 ساله بودم که ترسیده بودم. برای همین، سعی میکردم کابوسهام رو با قرصها مخفی کنم و کار کنم و تلاش کنم. اگر 14 سال پیش، بعد فرارم بهشون کمک میکردم که آزاد شن، زندگی بهتری داشتن. شاید اصلا با دوهیونگ دوست بودم الان."
سکوت کردم و پوزخند تلخی زدم و گفتم:"شین یه عوضیه که زندگیه دوهیونگ و خیلیای دیگه رو گرفت و راحت زندگی کرد. من هم برای دوهیونگ، مراسمی در شان یه قهرمان حداقل برای خودمون میگیرم."
جونگین گفت:"ولی این اخبار..."
به خبر اشاره کرد و گفتم:"ماها شاید چهره همدیگه رو نشناسیم ولی کسی که بهمون ضربه زده رو میشناسیم. شین باید توی ملا عام شناخته میشد. کاری که من کردم همین بود. گذاشتن عکس شین به عنوان یه پست فطرت عوضی و کنارش گفتن اینکه یکی از ما که به دستش آزار دیدیم انتقام بقیه رو گرفتیم. پس بیاید به مراسم این قهرمان تا بتونیم ازش قدردانی کنیم."
جونگین سرش رو پایین انداخت و گفت:"شاید خیلی های دیگه مرده باشن و شاید کسی نباشه که بیاد..."
سر تکون دادم و گفتم:"و خیلی های دیگه میان... مطمئنم خیلی میان... خیلی ها قربانی پدوفیل هستن، خیلی ها بچه هاشون رو گم کردن یا از دست دادن... خیلی ها برای کنجکاوی میان... یه تعداد هم قربانی شین هستن و میان..."
-:"خیلی هزینه بره."
متعجب نگاش کردم و گفت:"من یه معلمم بکهیون. نمیتونم یه مراسم بزرگ بگیرم برای برادرم."
لبخندی زدم و گفتم:"برادرمون هیونگ... من این مراسم رو براش میگیرم."
لبخند تلخی زد و گفت:"کاش میتونستم زودتر پیداش کنم. دلم براش تنگ شده."
و قطره اشکی از چشمش روی گونه ش لغزید. سرم رو پایین انداختم و چانیول گفت:"مطمئنم اونم همینطور بوده. فقط میترسیده اذیتتون کنه. اینکه باعث شه بخاطرش طعنه بشنوید یا اینکه ..."
حرفش رو قطع کرد و بعد ادامه داد:"هیونگ، بیا سئول. پیش ما. اینجا ما مثل یه خانواده ایم. من ایده های بزرگی دارم و مطمئنم تو میتونی کمکمون کنی."
BINABASA MO ANG
Similar BUT differenT + After Story (completed)
Fanfictionآدمها دو دسته ان: یا فکر میکنن خوششانسن یا بدشانس. ولی یه دسته سومی هم هست که کلا معتقده چیزی به اسم شانس وجود نداره اونم وقتی که خودت میتونی به همه چی برسی و آویزون شانس شدن فقط وقتت رو میگیره. و وقتی دو نفر توی یک شرایط هستن، و یکی جزو دسته اوله...