میخواستم پس فردا آپ کنم... ولی دلم نیومد 😅بریم ببینیم کیا درست حدس زدن 😈😈
------- (☉。☉)!(☉。☉)!ヽ(。◕o◕。)ノ.
PCY POV:
با صدای زنگ ساعت، از خواب پریدم و وقتی خواستم بلند شم، کمرم به شدت تیر کشید و تا رون پام توی این تیر کشیدن سوخت. صدای آب میومد و مشخص بود بکهیون داره دوش میگیره. به زور از جام بلند شدم و با داد گفتم:"لعنت بهت بکهیون، کمرم نصف شده."
صدای آب قطع شد و صدای بکهیون رو شنیدم که میگفت:"تقصیر خودته. اگر پسر خوبی بودی، همه چی آروم پیش میرفت."
اداش رو دراوردم و رفتم به اتاق خودم تا دوش بگیرم. دیر بود و خب، باید سریع حاضر میشدیم. دیشب، یه فاجعه بود و حتی دلم نمیخواست بهش فکر کنم. به زور دوش گرفتم و با کمردرد، لباسهام رو پوشیدم. وقتی به آشپزخانه رفتم، بکهیون صبحانه رو آماده کرده بود و با دیدن من جلو اومد و من رو بوسید و گفت:"کمرت چطوره پسرم؟"
کلافه گفتم:"باهام حرف نزن. ازت بدم میاد."
خندید و چیزی نگفت و شروع کرد به خوردن صبحانه. از درد حتی نمیتونستم بشینم. کلافه گفتم:"لعنت بهت من الان چطوری کار کنم؟"
خندید و شونه بالا انداخت و گفت:"پسرهای خوب تشویق میشن و پسرهای بد تنبیه. تو دیشب پسر بدی بودی یول. خیلی اذیتم کردی."
بهش پوکر نگاه کردم و گفتم:"دیگه راجب دیشب حرف نزن."
خندید و چیزی نگفت. معلوم بود حسابی بهش خوش گذشته. کسی که کمرش کبود شده، من بودم نه اون.
با هم سمت شرکت رفتیم و هر وقت میخواست صحبت کنه باهام، روم رو ازش برمیگردوندم و خب، اونم فقط میخندید و میگفت:"کیوت!"
به شرکت که رسیدیم، گفتم:"من یه کاری دارم، تو برو من میام."
سری تکون داد و رفت. من هم سمت لابی رفتم تا بسته ای که برام رسیده بود رو تحویل بگیرم. کامل لنگ میزدم و از درد کمرم داشتم دیوونه میشدم. وقتی به میز اطلاعات رسیدم، لبخند زورکی زدم و گفتم:"بسته م رسیده؟"
دختر با لبخند، جعبه متوسطی رو سمتم گرفت و گفت:"بله. دیروز رسیده بود که بچه های حراست تحویل گرفتن."
ازش تحویل گرفتم و گفتم:"ممنونم."
وقتی خواستم برگردم، کمرم تیر شدیدی کشید و دختر گفت:"خوبید آقای پارک؟"
به زور گفتم:"آره. یکم دیروز پام ضرب خورده، درد داره."
دختر گفت:"میخواید براتون پماد بگیریم؟ یا چسب ضد درد؟"
سری تکون دادم و گفتم:"نه. ممنونم. فعلا."
و به سمت آسانسور راه افتادم که یهو، یکی ازم آویزون شد و گفت:"چطوری پارک چانیول؟"
أنت تقرأ
Similar BUT differenT + After Story (completed)
أدب الهواةآدمها دو دسته ان: یا فکر میکنن خوششانسن یا بدشانس. ولی یه دسته سومی هم هست که کلا معتقده چیزی به اسم شانس وجود نداره اونم وقتی که خودت میتونی به همه چی برسی و آویزون شانس شدن فقط وقتت رو میگیره. و وقتی دو نفر توی یک شرایط هستن، و یکی جزو دسته اوله...