سلام سلام
نیمه شب همتون بخیر
قرار بود تا هفته دیگه آپ نکنم ولی این یه تشکر از همتونه...اگر گفتید چرا؟وقتی امروز واتپد رو باز کردم و باعث شد از ذوق تو خودم جیغ بکشم (خب ساعت ۱۲ شب نمیشد بلند جیغ کشید). هیچی به اندازه این ذوق زدم نکرد که دیدم سیمیلار رتبه یک واتپد برای #بکیول شده و میدونید چیه، بی نهاااایت ذوووق زده شدم.
روزی که شروعش کردم نمیدونستم که چی میشه و فقط میخواستم شروعش کنم... مرسی از همتون که میخونیدش و دوسش دارید.
این پارت تشکر از تک تک شماست... چه اونایی که ووت میدن که عاشقشونم چه اونایی که میخونن ولی دوست ندارن ووت بدن...خلاصه که بخونید و لذت ببرید ...
----------❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️---------
PCY POV:
اگر بگم امروز در حد مرگ ترسیدم، دروغ نگفتم. وقتی صبح بکهیون رو توی دستشویی دیدم که رنگش پریده بود، وقتی سرش رو روی سینه ام گذاشت و وقتی بهم گفت که تهدیدش کردن، داشتم از ترس سکته میکردم. همه چی جلوی چشمهام میومد و این بیشتر من رو میترسوند.
وقتی با جونمیون و کریس هیونگ، برنامه ریختن تا مراقب من باشن، خنده م گرفته بود. من سالها بود که مراقب خودم بودم و خوب بلد بودم چطور از خودم مراقبت کنم. ولی خب، نمیتونستم چیزی بگم، چون بکهیون مطمئنن میترسید و نمیخواستم مجدد لرزش دستهاش رو ببینم. هر روز میدیدم که داره قرص میخوره و حالش بدتر میشه و نمیخواستم اینطوری بشه. پس تصمیم گرفتم که با شوخی باهاش، جو رو عوض کنم.
وقتی دوش گرفتم و بیرون اومدم، حالم خیلی بهتر شده بود. قیافه بکهیون وقتی گونه ش رو بوسیدم، خیلی بانمک بود. یه اخم ظریف بین ابروهاش، لبهای کوچکی که از هم فاصله گرفته بود و خشک شده بود، چشمهای مهربونی که بین شوکه شدن، ترسیدن، و نگرانی، کمی اشکی بودن. این اولین بار بود که لبهام پوستش رو لمس میکرد و بیشتر میخواستم. جونمیون هیونگ راست میگفت، بودن کنارش بیشتر بهم فرصت میده تا عاشقش بشم و عاشقش کنم.
لباسم رو پوشیدم و به سمت آشپزخونه رفتم. موقع آشپزی، برخلاف بقیه مواقع، به شدت بانمک میشد و به جای غذا، دلت میخواست خودش رو بخوری. اونجوری که وقتی خراب میکرد، لبش رو گاز میگرفت یا وقتی چیزی رو میفهمید لبخند میزد، بیشتر شبیه بچه های 4 ساله بود تا رئیس بزرگ.
متوجه من که شد، لبخندی زد و گفت:"بیا پسرم. بابایی برات غذا درست کرده تا بخوری و قوی شی."
خندیدم و گفتم:"چنیولی عاشق باباییشه که براش غذا درست کرده."
خندید و گفت:"بیا بشین بچه تا نزدم تو سرت."
پشت میز نشستم و بشقاب پاستا رو گذاشت جلوم و گفت:"تا تهش باید بخوری. حتی اگر بدمزه شده باشه."
BẠN ĐANG ĐỌC
Similar BUT differenT + After Story (completed)
Fanfictionآدمها دو دسته ان: یا فکر میکنن خوششانسن یا بدشانس. ولی یه دسته سومی هم هست که کلا معتقده چیزی به اسم شانس وجود نداره اونم وقتی که خودت میتونی به همه چی برسی و آویزون شانس شدن فقط وقتت رو میگیره. و وقتی دو نفر توی یک شرایط هستن، و یکی جزو دسته اوله...