سلام سلام
چون دیروز تعداد ووت ها شد ۱ک، تو مسیج بورد گفتم چه هدیه ای میخواید و گفتید یه پارت دیگع برای امروزسووووو، اینم یه پارت دیگه.... پس اول برید سراغ پارت قبلی، ووت بدید بعد بیاید این پارت رو بترکونید
---------- (◍•ᴗ•◍)❤♡(ӦvӦ。)-------
BBH POV:
دو هفته گذشته خیلی برام سخت گذشت. از پروژه های شرکت گرفته تا پرونده شین عوضی و کنارش، خوابهای خیسی که میدیدم. من تا به این سن هیچ وقت چنین خوابهایی نمیدیدم و این داشت اذیتم میکرد. نمیدونم باید چکار کنم ولی هر چی که هست، باعث میشه با دیدن هر روز چانیول، تشدید شه. مخصوصا وقتهایی که با اخمهای لعنتیش، متفکرانه روی کیبورد میکوبه و فکر میکنه و از زمین و زمان آزاده، و لعنت بهش بینهایت جذاب میشه.
ساعت رو نگاه کردم. 8 صبح رو نشون میداد. باید ساعت 10، میرفتم به دادسرا تا با دادستان و کریس، روند پرونده شین رو پیگیری کنیم. پس علنا شرکت رفتنم خیلی بیهوده میشد. تلفن رو برداشتم و شماره کیونگسو رو گرفتم. بعد از چند بوق، صدای خوابالوش رو شنیدم:"بکهیون فقط یک کلمه راجب چانیول حرف بزنی، از مردونگیت آویزونت میکنم و توی یه اتاق میبندمت و تا بمیری میکنمت."
از عصبانیتش خنده م گرفت و گفتم:"کیونگ، بهت احتیاج دارم."
-:"چی شده؟"
-:"دو هفته لعنتیه که کابوس میبینم."
مشخص بود که داره از حالت دراز کش به حالت نشسته تغییر حالت میده و گفت:"یعنی چی؟ چه کابوسی؟"
مردد گفتم:"با چانیول عشق بازی میکنم."
میدونستم الان پوکر داره به جلوش نگاه میکنه و ثانیه ای بعد صدای فریادش رو شنیدم:"احمق عوضی، عشق بازی کردن با یه پسر فوق هات و جذاب، کابوسه؟"
-:"برای من آره."
-:"خب..."
-:"خب به نظرت چکار کنم."
-:"تو واقعیت باهاش بخواب."
عصبی گفتم:"میفهمی چی داری میگی؟"
-:"آره. تو واقعیت باهاش بخواب دیگه تو خواب نمیبینیش."
عصبانی شدم و با حرص گفتم:"تو میدونی من چه مشکلی دارم و بازم این رو میگی؟"
-:"ازش لذت میبری؟"
متعجب گفتم:"از چی؟"
-:"توی خواب، از بودن باهاش لذت میبری؟"
لذت میبردم؟ معلومه که تا حد مرگ دلم میخواست از خواب بیدار نشم و باهاش باشم. ولی البته تو خواب. گفتم:"توی خواب آره."
-:"توی بیداری چی؟"
-:"حس کثیف بودن بهم دست میده. اینکه بیدار میشم و میبینم پسر کوچولوم بیداره و نشتی کرده، اینکه یادم میفته بخاطر چه کسی تو خواب به اون حال افتادم، اینکه وقتی بیدار میشم دلم میخواد کنارم باشه و تو خلاص شدنم کمکم کنه، حالم رو بد میکنه و مجبور میشم از قرصهام بخورم."
ŞİMDİ OKUDUĞUN
Similar BUT differenT + After Story (completed)
Hayran Kurguآدمها دو دسته ان: یا فکر میکنن خوششانسن یا بدشانس. ولی یه دسته سومی هم هست که کلا معتقده چیزی به اسم شانس وجود نداره اونم وقتی که خودت میتونی به همه چی برسی و آویزون شانس شدن فقط وقتت رو میگیره. و وقتی دو نفر توی یک شرایط هستن، و یکی جزو دسته اوله...