PCY POV:
به اصرار کریس، امروز رو به خونه ش رفتم. تمام دیروز از استرس، تب کرده بودم و حالم بد بود. باید چکار میکردم؟! من واقعا از اینکه بخوام با رئیس بزرگ کار کنم میترسم. و از طرفی از اینکه بخوام تو روش وایستم هم شدیدا شدیدا شدیدا میترسم. باید کدوم رو انتخاب میکردم؟!
روی کاناپه کریس نشسته بودم و مثلا داشتیم فیلم نگاه میکردیم ولی من حواسم به هر چیزی بود، به جز فیلم. با تکونی که خوردم، به خودم اومدم. کریس گفت:"کجایی پسر؟ خیر سرم این فیلم رو گذاشتم که ببینم فعل و انفعالی توی تو رخ میده یا نه. بعد تو کلا تو باغ نیستی."
لبهام رو آویزون کردم و گفتم:"هیونگ من الان اگر حشری ترین مرد زمین هم بودم، با دیدن رئیس بزرگ، تمام وجودم خشکسالی شده. دارم از ترس سکته میکنم و تو میگی بیا ببین فعل و انفعالی رخ میده یا نه!؟ اگر تا ساعت 12 بهش جواب ندم، نمیدونم چه بلایی سرم میاد و اگر جواب بدم هم نمیدونم چی میشه!"
کریس خندید و با کنترل، تلویزیون رو خاموش کرد و گفت:"از چی میترسی؟"
-:"هیونگ من 27 سال رسما زندگی نکردم. 10 سال که کلا لال بودم و بقیه ش هم یا لکنت زبون داشتم یا مشکل! تازه داشتم حس میکنم که کارما بهم لبخند زده و رئیس بزرگ وارد زندگیم شد. لعنت به من! باید میذاشتم اون مرتیکه کتکش میزد و جلو نمیرفتم. من خنگ فکر کردم یه زنه و اون عوضی با چیز بیرون افتاده ش داره جلوش راه میره. من خیلی خنگم باید مثل روح میموندم."
و موهام رو کشیدم. کریس با خنده گفت:"فکر میکردی اگر اینکار رو نمیکردی، بکهیون نمیدیدت؟! یا این اتفاقات نمیفتاد؟"
سرم رو تکون دادم و گفت:"میدونی الان شانس بهت رو کرده؟"
متعجب نگاهش کردم و گفت:"بکهیون فوق العاده ترین آدمی هست که میتونی تو زندگیت ببینی. میتونی کنارش پیشرفت کنی و تازه بکهیون از هر کسی خوشش نمیاد. تو کل شرکت، فقط 5 نفر شماره ش رو داشتن و تو شدی ششمین نفر و این یعنی بکهیون هم از تو خوشش اومده و هم، بهت اعتماد کرده. پس نباید الان از چیزی بترسی. الان رسما افتادی تو ظرف عسل."
چشمام دیگه جا نداشت بزرگترین از این بشه و باعث شد کریس بخنده و بگه:"تو خیلی ساده ای چانیول و همین، جذابت میکنه."
-:"هیونگ، چند ساله رئیس رو میشناسی؟"
-:"من و بکهیون تو دبیرستان با هم آشنا شدیم. هم من و هم اون، دو تامون نخبه بودیم و جهشی درس خونده بودیم و چون تقریبا تو یه ضریب هوشی بودیم، تونستیم یکم با هم دوست شیم. بعد از دبیرستان، من بخاطر خانواده م برگشتم چین و اونجا رفتم دانشگاه شانگهای ولی بکهیون همینجا درس خوند. وقتی درسم تموم شد، برگشتم کره و بکهیون رفت سربازی و من هم توی یه شرکت بزرگ، مشغول به کار شدم. وقتی بکهیون از سربازی برگشت، رسما یه آدم دیگه شد. اون همیشه عجیب غریب بود، ولی برق نگاهش وقتی از سربازی اومد و گفت میخواد یه شرکت بزرگ تاسیس کنه، واقعا ترسناک بود. من همون موقع ردش کردم. تازه پدرم رو از دست داده بودم و باید مراقب مادرم میبودم و نمیتونستم روی یه کار جدید ریسک کنم. پس ردش کردم و بکهیون گفت که سال دیگه منتش رو میکشم که برم پیشش کار کنم و خب، دقیقا همین شد. سال بعدش، بکهیون پیشرفت کرد و من رفتم پیشش که با هم ادامه بدیم و اون عوضی با پوزخند ردم کرد و گفت باید توی آزمون ورودی، ثبت نام کنم و گزینش بشم و خب، من توی آزمون قبول شدم و استخدام شدم."
YOU ARE READING
Similar BUT differenT + After Story (completed)
Fanfictionآدمها دو دسته ان: یا فکر میکنن خوششانسن یا بدشانس. ولی یه دسته سومی هم هست که کلا معتقده چیزی به اسم شانس وجود نداره اونم وقتی که خودت میتونی به همه چی برسی و آویزون شانس شدن فقط وقتت رو میگیره. و وقتی دو نفر توی یک شرایط هستن، و یکی جزو دسته اوله...