PCY POV:
حال بکهیون اصلا خوب نبود. وقتی میگم اصلا، یعنی چشمهاش سرخ بود، دستهاش میلرزید، ضربان قلبش بالا بود. وقتی گفت من رو ببر خونه، فقط باید قبول میکردم. بهش کمک کردم از اتاق بریم بیرون. به جونمیون گفتم:"هیونگ."
بهم نگاه کرد و اومد جلو و گفت:"چیزی شده؟"
بکهیون هیچی نمیگفت و تو بغل من میلرزید. گفتم:"بکهیون حالش خوب نیست. باید ببرمش خونه. کاری بود بهم زنگ بزن."
سری تکون داد و گفت:"مراقبش باش."
سر تکون دادم و همراه بکهیون به سمت آسانسور رفتیم.
وقتی سوار ماشین شدیم و به سمت خونه رفتیم، دستش رو رها نکردم ولی اون فقط بیرون رو نگاه میکرد و هیچی نمیگفت. وقتی به خونه رسیدیم، خواستم کمکش کنم که گفت:"خوبم یول. نترس. فقط ..."
نگاهش کردم و گفتم:"چی میخوای بکهیون؟"
نگام کرد و ترسیده گفت:"میشه رو تخت بغلم کنی تا بخوابم؟ میترسم."
اینکه بکهیونی که همیشه قوی بود، بهم بگه میترسم، قلبم رو درد آورد. خیلی زیاد. تحملش رو نداشتم. دستم رو دو طرف صورتش گذاشتم و بوسیدمش و گفتم:"منم دلم میخواد بغل تو بخوابم."
و بعد، دستم رو زیر باسنش بردم و بلندش کردم و به سمت اتاق خواب رفتیم و بکهیون، سرش رو توی گردن من مخفی کرده بود و نفسهای ترسیده میکشید. به اتاق که رسیدیم، روی تخت گذاشتمش و گفتم:"کتت رو دربیارم؟"
سری تکون داد و کتش رو در آوردم و روی صندلی گذاشت و کت خودم رو هم کنارش گذاشتم. مجبورش کردم روی تخت دراز بکشه و بعدش، خودم هم دراز کشیدم. دستم رو زیر سرش گذاشتم و گفتم:"تو خیلی قوی ای بکهیون. بهت حسادت میکنم."
خندید و گفت:"خفه شو چان."
و محکمتر بغلم کرد. با دستش، خطهایی روی سینه و شکمم میکشید و بعد یهو گفت:"میای کار دیشب رو تموم کنیم؟"
نگاش کردم و گفتم:"دیشب که کمرم به فنا رفته هیچ فعالیتی نمیتونم بکنم."
خندید و گفت:"تو لازم نیست کاری بکنی. بابایی همه کارها رو میکنه."
و با شیطنت بهم نگاه کرد و گفتم:"اول باید ببوسیم تا بتونم تصمیم بگیرم."
سریع روی شکمم نشست و پاهاش رو دو طرف بدنم گذاشت و روم خم شد و شروع کرد به خشن ترین حالت ممکن، بوسیدنم. جوری که حتی نمیتونستم باهاش همکاری کنم. و خب، تو همون بوسه، بینهایت تحریک شده بودم. ازم فاصله گرفت و گفت:"میذاری باهات بخوابم؟ یا بیشتر ببوسمت؟"
با خنده، لبم رو که مطمئن بودم زخمی شده، پاک کردم و گفتم:"اگر باهام بخوابی، یعنی دیگه نمیبوسیم؟"
با شیطنت گفت:"مطمئن باش بیشتر میبوسمت."
جدی تو چشماش نگاه کردم و گفتم:"پس منتظر چی هستی رئیس؟ شروعش کن."
YOU ARE READING
Similar BUT differenT + After Story (completed)
Fanfictionآدمها دو دسته ان: یا فکر میکنن خوششانسن یا بدشانس. ولی یه دسته سومی هم هست که کلا معتقده چیزی به اسم شانس وجود نداره اونم وقتی که خودت میتونی به همه چی برسی و آویزون شانس شدن فقط وقتت رو میگیره. و وقتی دو نفر توی یک شرایط هستن، و یکی جزو دسته اوله...