PCY POV:
خسته روی صندلی اتاق استراحت نشستم و ماگ قهوه ام رو روی میز گذاشتم. کم آورده بودم. سر و کله زدن با آدمهای مختلف، اون هم برای چند ماه واقعا سخت بود. دو روز دیگه، ارزشیابی ماه پنجمم هم تموم میشد و من، در دو مرتبه گذشته، نمره A که نگرفته بودم هیچ، نمره ای که گرفته بودم، کمتر از حد انتظارم بود. ماه اول C شده بودم و ماه پیش که خودم رو رسما کشته بودم تا به نتیجه برسم، امتیازم شده بود B-. نمیدونستم بخندم یا گریه کنم.
آقای جانگ دائما بهم میگفت تو مشکل برخورد با مشتری داری ولی واقعا کسی که مشکل داشت، من نبودم، اون کسایی بودن که دائما به این شعبه میومدن و کارهایی میکردن که من حتی شک میکردم که آیا مغزی توی جمجمه شون هست یا نه.
مثلا وقتی یک مشتری که یه دختر 16 ساله بود اومد، از وقتی من رو دید چشماش قلبی شده بود و کلا با چشماش من رو میخورد و اصلا به حرف ها و توضیحاتم گوش نمیکرد و در آخر، وقتی عصبانی شدم و گفتم نمیخواید گوش کنید چی میگم، دختر چشماش اشکی شد و رفت و تو برگه ارزشیابی بهم D داد. آیا واقعا این مشکل برخورد من بود؟
یا مثلا یه مرد 40 ساله چند وقت پیش به شعبه اومد که نمیتونست با برنامه ارتباطی کار کنه و لپ تاپش رو آورده بود و من سعی میکردم حالیش کنم که جریان چیه و اون جوری که انگار لپ تاپش، عشقشه، حتی نمیذاشت بهش دست بزنم و وقتی در آخر بهش گفتم cursor رو بالا بیارید و طرف نفهمید، گفتم منظورم موسه! مرد با نگاه عاقل اندر سفیه بهم گفت این یه لپ تاپ هست و موس روشه. چطوری میتونه موس رو بالا بیاره وقتی که چسبیده بهش. و با لحن بدی گفته بود کسی که تفاوت لپ تاپ و کامپیوتر رو نمیدونه چطور به خودش جرات میده به من آموزش بده و باعث شد که من قاطی کنم و با لحن شاکی بهش منظورم رو نشون بدم. و خب همین هم یه نمره D دیگه بهم اضافه کرده بود، چون هم لحنم نامناسب بوده و هم به لپ تاپش دست زدم.
اینکه نمیتونستم با مشتری ارتباط بگیرم، واقعا سخت بود. من همیشه منزوی بودم و دوستی نداشتم و حالا مجبور بودم با آدمهایی ارتباط داشته باشم که نصفشون حتی خودشون نمیدونستن چی میخوان و خب، همین اذیتم میکرد و میکنه. کنترل اعصابم واقعا برام سخت شده و خیلی وقتها مشتری ها از دستم شاکی میشن و به اقای جانگ شکایت میکنن.
تنها کسی که این مدت واقعا هوام رو داشت، آقای جانگ بود که سعی میکرد بهم یاد بده چطوری میتونم کار کنم. ولی خب، آدمها که نمیتونن یک شبه عوض شن، میتونن؟ آقای جانگ وارد اتاق استراحت شد و گفت:"آقای پارک، میدونم داری تمام تلاشت رو میکنی، ولی آدمها، با سطح هوش متفاوتی متولد و بزرگ میشن. تو نمیتونی همه رو به یه چشم ببینی. هر روز ما از این مشکلات داریم و اگر بخوایم با همه بد برخورد کنیم، خب طبیعتا تمام مشتری هامون رو از دست میدیم. تو صد در صد به شعبه اصلی میری. این رو هم من میدونم هم خودت، ولی به عنوان یک دوست، بهت توصیه میکنم سعی کنی یکم با اطرافیانت مهربونتر باشی و سعی کنی افراد رو همونطوری که هستن دوست داشته باشی. نه اونطوری که خودت میخوای اونها باشن."
ŞİMDİ OKUDUĞUN
Similar BUT differenT + After Story (completed)
Hayran Kurguآدمها دو دسته ان: یا فکر میکنن خوششانسن یا بدشانس. ولی یه دسته سومی هم هست که کلا معتقده چیزی به اسم شانس وجود نداره اونم وقتی که خودت میتونی به همه چی برسی و آویزون شانس شدن فقط وقتت رو میگیره. و وقتی دو نفر توی یک شرایط هستن، و یکی جزو دسته اوله...