PCY POV:
از هفت صبح اومده بودم شرکت چون این یه هفته، واقعا هیچ کاری نکرده بودم و باید تمام کارهام رو تموم میکردم و الان، ساعت 11 بود و بکهیون نیومده بود و نگرانش بودم. دیروز بعد اینکه از اتاقش اومده بودم بیرون، با رنگ پریده از شرکت رفته بود بیرون.
نگاهم به در بود که یه پسر خوش پوش، با قد متوسط، با نگاه نافذ و جذاب، اومد داخل. به جونمیون هیونگ گفتم:"هیونگ، میشناسیش؟"
بهش نگاه کرد و گفت:"نه، تا حالا ندیدمش."
پسر به ما نگاه کرد و جلو اومد و با لبخندی که لبهای زیباش رو، بیشتر جلوه میداد، گفت:"تو باید چانیول باشی، درسته؟"
متعجب نگاهش کردم و گفتم:"بله. من رو از کجا میشناسید؟"
با خنده گفت:"بهم گفته بودن اگر یه بچه گربه با چشم درشت و قد بلند دیدی، چانیوله."
متعجب بودم ولی خنده م گرفته بود. دستش رو جلو آورد و گفت:"من کیونگسو ام. دوست بکهیون و کریس."
به احترامش از جام بلند شدم و باهاش دست دادم و گفتم:"از آشنایی با شما خوشبختم."
سری تکون داد و گفت:"بکهیون نیومده؟"
به اتاقش نگاه کردم و گفتم:"نه. هنوز نیومده. باهاش قرار داشتید؟"
سری تکون داد و گفت:"نه. قرار بود اگر فرصت داشتم، بیام ببینمش. الان دیدم وقت دارم و اومدم."
گفتم:"میتونید تو اتاق انتظار منتظرش باشید که سرپا نایستید."
خندید و گفت:"من مهمون نیستم پسر. الان بهش زنگ میزنم که..."
صدای نفر سوم باعث شد برگردیم سمتش:"کیونگسو اینجا چکار میکنی؟"
بکهیون بود. زیر چشماش کمی گود افتاده بود و یه اخم گوشه چشمش بود. کیونگسو با لبخند رفت سمتش و گفت:"گفته بودم وقتم آزاد شه، میام. خودت که فرصت داری؟"
سری تکون داد و گفت:"بریم اتاقم."
کیونگسو برگشت سمت من و گفت:"خوشحال شدم از دیدنت چانیول. البته فعلا قرار نیست برم."
و چشمکی زد و برگشت سمت بکهیون و با هم به سمت اتاق رفتن. جونمیون با خنده گفت:"فکر کنم از کل شرکت معروفتری پیشی چشم درشت."
با اخم مصنوعی نگاهش کردم و گفتم:"هیونگ!"
خندید و گفت:"ادا هاسکی درنیار پیشی کوچولو."
منم با خنده گفتم:"تو برو به پیشنهادم فکر کن هیونگ. وقتت رو سر چیزای دیگه تلف نکن."
خندید و گفت:"باشه حالا. بعد ساعت کاری صحبت میکنیم."
هیونگ قانونمند. برگشتیم سر کارمون و بعد از گذشت یه مدت زمان که نمیدونم چقدر شد، صدای زنگ تلفنم، باعث شد بترسم و بپرم و بعد جواب دادم و گفتم:"بله؟"
YOU ARE READING
Similar BUT differenT + After Story (completed)
Fanfictionآدمها دو دسته ان: یا فکر میکنن خوششانسن یا بدشانس. ولی یه دسته سومی هم هست که کلا معتقده چیزی به اسم شانس وجود نداره اونم وقتی که خودت میتونی به همه چی برسی و آویزون شانس شدن فقط وقتت رو میگیره. و وقتی دو نفر توی یک شرایط هستن، و یکی جزو دسته اوله...