سلام سلاماسم پارت رو دیدید؟ خب، حالا برید بخونید 😈😈
---------😈😈😈😈😈😈----------
PCY POV:
فقط 4 روز مونده بود به اون دادگاه کوفتی و هر روز برای من و بکهیون، پر از استرس بود. هر روز میترسیدم که اتفاقی بیفته و بکهیون اذیت شه. سر کار سعی میکردیم تمام تمرکزمون رو بذاریم روی کار و بعد تایم کاری، سعی میکردیم با فیلم دیدن و حرف زدن، حواسمون رو پرت کنیم.
تو این چند روز، از لحاظ روحی به بکهیون بیشتر وابسته شدم و میدیدم که چشمهاش هر روز بیشتر از دیروز، گود میفته. نمیذاشتم قرصهاش رو مصرف کنه و هر وقت حالش بد میشد، سعی میکردم باهاش حرف بزنم یا در آغوشم بگیرمش تا بهتر شه. اینکه بکهیونی که دیده بودم چقدر قویه، انقدر ضعیف شده، اذیتم میکرد. میتونستم از ظاهرش بگم حداقل 5 کیلو لاغر شده ولی سعی میکرد چیزی رو بروز نده. جلسات هر روزه ش با وکیلهاش، با کریس، با سهون، اذیتش میکرد.
بکهیون یه چیزی رو نمیدونست و من هم نمیتونستم بهش بگم. ولی بعد حرف زدنم با سهون، فهمیده بودم 90% احتمال اینکه ما این دادگاه رو ببریم هست ولی سهون نمیخواست بکهیون رو امیدوار کنه. چون شین هم کم کسی برای خودش نبود.
ساعت 1 بود که جونمیون اومد و گفت:"بریم رستوران روبه روی شرکت رامیون بخوریم؟"
لبخندی زدم و گفتم:"کیا میان؟"
خندید و گفت:"من، تو، دوست پسرم و رئیس عزیزت."
خندیدم و گفتم:"بریم. فقط رامیون نه. بکهیون خیلی ضعیف شده. باید غذای قوی تری بخوره."
خندید و گفت:"باشه. میریم یه رستوران دیگه. کریس توی لابیه. تو و رئیس هم زود بیاید. من میرم پایین."
و بی توجه به من، حرکت کرد و رفت. سمت دفتر بکهیون رفتم و در رو باز کردم و گفتم:"بک، بچه ها لابی منتظرن بریم برای ناهار."
سرش رو بلند کرد و گفت:"باشه بریم."
و سریع حاضر شد و با هم سمت لابی شرکت رفتیم. با دیدن کریس و جونمیون که توی لابی خیلی جدی باهم صحبت میکردن به بکهیون گفتم:"کسی ندونه فکر میکنه دارن راجب یه پروژه مهم کاری حرف میزنن."
بکهیون خندید و گفت:"باورت میشه جونمیون جلوی من، کریس رو بوسید؟"
متعجب و ناباور نگاش کردم و گفتم:"نههههه! جدی که نمیگی."
خندید و گفت:"همچین محکم بوسیدش که به تاپ بودن کریس شک کردم."
خندیدم و با رسیدن بهشون، بکهیون گفت:"ناهار امروز مهمون مدیر وو هستیم."
و بی توجه بهشون حرکت کرد. جونمیون حرصی گفت:"چرا وقتی رئیس بزرگ اینجاست، یه مدیر ساده باید مهمون کنه؟"
YOU ARE READING
Similar BUT differenT + After Story (completed)
Fanfictionآدمها دو دسته ان: یا فکر میکنن خوششانسن یا بدشانس. ولی یه دسته سومی هم هست که کلا معتقده چیزی به اسم شانس وجود نداره اونم وقتی که خودت میتونی به همه چی برسی و آویزون شانس شدن فقط وقتت رو میگیره. و وقتی دو نفر توی یک شرایط هستن، و یکی جزو دسته اوله...