سلام
قبل شروع این پارت بگم که اگر سنتون کمتر از 18 سال هست، لطفا، این پارت رو نخونید و خودتون رعایت کنید. با تشکر
-------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
KJM POV:
وقتی وارد عمارت چانیول شدیم، به کریس گفتم:"این بچه از بابای منم خونه ش بهتره."
خندید و گفت:"برات بهترش رو میخرم عزیزم."
اخم کردم و گفتم:"به نظرت من همچین آدمی ام؟"
متعجب نگام کرد و گفت:"چطور آدمی؟"
-:"علاقه مند به اینجور چیزا!"
سعی کرد گندش رو جمع کنه و گفتم:"من فقط گاهی، خیلی کم، دلم میخواد بریم یه هتل لاکچری و با هم یه شب خاص بسازیم. یا یه مسافرت خاص. حتی داشتم به چادر زدن توی ساحل و یه شب خیلی خیلی خاص هم فکر میکردم."
صدای بکهیون رو شنیدم که گفت:"امیدوارم یه شب خاص رو تو خونه ما درست نکنید. چون اصلا و ابدا دلم نمیخواد صدای ناله دوستم و همکارم رو بشنوم. در واقع بیشتر نگران گوشهای پاک پسرم هستم."
بهش نگاه کردم و با دیدن لک هایی روی گردن و فکش، پوزخند زدم. کریس گفت:"بهتره همه بشینیم و صحبت کنیم."
وقتی روی مبلمان پذیرایی نشستیم، چانیول رو دیدم که داره از پله ها میاد پایین و موهاش خیسه. فکر کنم بد موقعی اومده بودیم. با نزدیکتر شدنش، مشابه همون لکها رو روی بدنش دیدم. چانیول نشست و کلافه گفت:"چی شده هیونگ؟"
کریس متعجب گفت:"چی شده هیونگ؟ من بخاطر توی نره خر اینجام که داشتی تو شرکت، ساختمون رو رو سر همه خراب میکردی."
بکهیون جلوی خنده ش رو گرفت و چانیول گفت:"هیونگ، حرفهات درسته. ولی خب، شما الان صد در صد میخواید از بکهیون حمایت کنید."
کریس گفت:"مشکل تو چیه و مشکل بکهیون چیه؟ من تا از زبون خودتون نشنوم، نمیتونم که کمکی کنم. ولی این دعواها، در آخر ما رو نگران میکنه که به رابطتون لطمه بزنید."
و به من و خودش اشاره کرد. چانیول گفت:"من احساسی ام هیونگ. این رو تو بهتر از هر کسی میدونی. هر چقدر هم که باهوش باشم، ولی احساساتم خیلی اوقات، باعث میشه تصمیماتی بگیرم که اون تصمیمات از نظر بکهیون، مزخرفن و نباید حتی بهشون فکر کنم."
کریس گفت:"خودت چی فکر میکنی؟"
-:"منطقم با بکهیون موافقه ولی قلبم میگه راهی که من میگم رو برو."
کریس فکری کرد و گفتم:"اگر که راهی که قلبت میگه بری و بفهمی اشتباه کردی چی؟"
زل زد تو چشمام و گفت:"تو چی هیونگ؟ از راهی که انتخاب کردی راضی ای؟ میتونستی الان یه آیدل باشی و تو خانواده موفقت زندگی کنی ولی الان با تلاش خودت، به اینجا رسیدی."
BINABASA MO ANG
Similar BUT differenT + After Story (completed)
Fanfictionآدمها دو دسته ان: یا فکر میکنن خوششانسن یا بدشانس. ولی یه دسته سومی هم هست که کلا معتقده چیزی به اسم شانس وجود نداره اونم وقتی که خودت میتونی به همه چی برسی و آویزون شانس شدن فقط وقتت رو میگیره. و وقتی دو نفر توی یک شرایط هستن، و یکی جزو دسته اوله...