قبل اینکه شروع کنید به خوندن، لطفا، اول اون ستاره پایین رو بزنید و ووت بدید. با سپاس
----------------------------------------------------------------------------------------------------------------
PCY POV:
وقتی به کوچه خونمون رسیدم، تپش قلب بدی داشتم. بکهیون دستم رو گرفت و گفت:"من پیشتم."
لبخندی بهش زدم و چیزی نگفتم. وقتی به خونه رسیدیم، با ریموت در رو زدم و بکهیون ناباورانه نگاه کرد و گفت:"واو. قصر پارک چانیول."
خندیدم و گفتم:"کاش داخل خونه مثل قبل باشه."
سری تکون داد و ماشین رو پارک کرد و بعدش هر دو از ماشین پیاده شدیم و توی باغ شروع کردیم قدم زدن. با خنده گفت:"چانیول تو واقعا یه بچه پولدار بودیا! این خونه واقعا یه قصره!"
با خجالت سرم رو انداختم پایین و در رو باز کردم تا وارد عمارت بشیم. وقتی وارد شدیم، تمام خاطرات هجوم آوردن سمتم. تمام مهمونی ها، تولدها، بازیگوشی ها، همه اومد سمتم. با بغض گفتم:"کارتون آناستازیا رو دیدی؟"
بکهیون بهم نگاه کرد و هیچی نگفت. گفتم:"یهو با آناستازیا همزاد پنداری کردم. وقتی بعد سالها، برگشت به قصر و آهنگ Once upon in December رو خوند."
و پوزخند تلخی زدم. بهش نگاه کردم و گفتم:"نشنیدی آهنگش رو؟ کارتونش رو ندیدی؟ همه خاطرات به صورت محو براش تکرار شد... ولی برای من، خیلی واقعیه. همه رو دارم میبینم."
بک جلوم ایستاد و دستش رو پشت کمرم گذاشت و بهم نگاه کرد و وقتی نگاه متعجب من رو دید، کلافه اشاره کرد و فهمیدم داره من رو به رقص دعوت میکنه. ناباورانه نگاش کردم و یهو گفت:"Dancing bears
Painted wings
Things I almost remember"
داشت برای من آهنگ آناستازیا رو میخوند. بهم لبخند زد و اشاره کرد که باهاش برقصم. شروع کردیم به رقصیدن و ادامه داد:"and a song someone sing
Once upon a December
Someone holds me safe and warm."
و من رو محکم در آغوش گرفت و ازم جدا شد و ادامه داد:"Horses prance to the silver storm
Figures dancing gracefully across my memory
Someone holds me safe and warm
Horses prance to the silver storm
Figures dancing gracefully across my memory."
بهم لبخندی زد و حس میکردم واقعا روی ابرام. با بکهیون، تو خونه خودم، و بکهیونی که با صدای زیباش، برام میخوند... همین لحظه میتونستم بمیرم. البته با ضربان قلب بالایی که داشتم، امکان داشت که پس بیفتم. بکهیون ادامه داد:" Far away,
Long ago,
Glowing dim as an ember,
Things my heart
Used to know
Things it yearns to remember
And a song someone singsOnce upon a December."
با بوسه ای که روی پیشونیم گذاشته شد، به خودم اومدم و به بکهیون نگاه کردم که با چشمهای درخشان بهم نگاه میکرد. روی پله ای ایستاده بود که لبهاش مماس پیشونی من بشه. کی به این سمت اومده بودیم. با بغض بغلش کردم و سرم رو روی سینه اش گذاشتم و گفتم:"بکهیون، خوشحالم که باهات آشنا شدم. اون آغوش گرم و امنی که بعد از مادر و پدرم نداشتم رو بهم دادی. ممنونم که به زندگیم اومدی."
ESTÁS LEYENDO
Similar BUT differenT + After Story (completed)
Fanficآدمها دو دسته ان: یا فکر میکنن خوششانسن یا بدشانس. ولی یه دسته سومی هم هست که کلا معتقده چیزی به اسم شانس وجود نداره اونم وقتی که خودت میتونی به همه چی برسی و آویزون شانس شدن فقط وقتت رو میگیره. و وقتی دو نفر توی یک شرایط هستن، و یکی جزو دسته اوله...