PCY POV:
امروز مهلت یک هفته ای پروزه ام تموم میشد و خب، تا عصر وقت داشتم که هم فایل رو کامل کنم و هم، پرزنتیشن دمو رو آماده کنم. تو این یک هفته، خیلی چیزا یاد گرفتم و خب بخوام روراست باشم، همه ش رو هیونگ بهم یاد داد. البته، دومین اخطارم رو هم بهم داد. اونم سر اینکه سر کار بهش گفتم هیونگ! ولی هیونگ خیلی با نمکه. وقتی اخم میکنه، به شدت کیوت میشه و جذاب. نمیدونم یه آدم، چطوری میتونه همه اینها باشه. و خب، خیلی نسبتا با هم صمیمی شدیم و این رو مدیون نبودن هم تیمی هایی بودم که امروز برگشتن.
از 7 صبح سرکار بودم و بچه ها، کم کم از 8:30 اومدن و با دیدن من کمی تعجب کردن و بدون هیچ حرفی، رفتن سرکارشون. ساعت 11 شده بود و بک هیونگ هنوز نیومده بود و این عجیب بود. بالاخره دل رو زدم به دریا و بهش اسمس زدم:"رئیس، نمیاید سرکار؟"
چون تایم کاری بود، نمیتونستم بهش بگم هیونگ. به پیامهای قبلیمون نگاه کردم. دقیقا دو دسته پیام داشتیم، یکی ساعت 9 شب تا 12 شب، که بیشترش سر به سر هم گذاشتن بود و یه تعداد، از 9 صبح تا 5 که رسمی بودیم. لبخندی زدم و نوتیفیکشن پیام اومد. سریع بازش کردم:"تو راهم یول. پیش مشاورم بودم. تا نیم ساعت میرسم. دمو آماده است؟"
لبخندی زدم و نوشتم:"تا ساعت 2 همه چی آماده ست قربان. مراقب خودتون باشید. منتظرم."
و فرستادم و با خیال راحت، برگشتم سر کارم. راس نیم ساعت، هیونگ اومد و همه به احترامش بلند شدن. خیلی اخمو، سر تکون داد و رفت. از هیونگی که این روزا میدیدمش، خیلی بعید بود. صدای غرغر دو تا دختری که میز کناری بودن و داشتن با هم کار میکردن رو شنیدم:"باز دوباره باید روزمون رو با اخم های رئیس بزرگ شروع کنیم."
دختر دوم گفت:"گاهی موندم به جز اخم و پوزخند، صورتش میمیک دیگه ای هم داره؟"
متعجب نگاشون کردم و متوجه من شدن و یکیشون آروم گفت:"شما نیروی جدیدی و نمیدونی، احتمال اینکه هر روز یه بمب بترکه، زیاده. با اخم میاد، داد میزنه، مسخره مون میکنه و با اخم و عصبانیت میره."
آروم گفتم:"ولی اونکه خیلی مهربونه!"
دختر با پوزخند گفت:"به ظاهر آرومش نگاه نکن. منم روز اول که اومدم همین فکر رو کردم. کم کم میفهمی چی میگم."
در اتاق باز شد و هیونگ داد زد:"شما سه تا، واقعا دارید چه غلطی میکنید؟ شما دو تا بی مصرف هنوزم دارید رو یه برنامه مسخره کار میکنید؟ اگر تا آخر هفته برنامه تون به نتیجه نرسه، تا سه ماه حقوق ندارید. فهمیدید؟ و تو چانیول، به جای پچ پچ کردن، کارت رو تموم کن. ساعت 2، توی اتاق جلسات، اگر من و من کنی و تپق بزنی، خودم کبودت میکنم."
متعجب نگاهش کردم و سر تکون دادم و گفتم:"بله قربان. همه چی تقریبا آماده است."
و صدای کوبیده شدن درب اومد و پچ پچ دخترا:"دیدی گفتیم."
YOU ARE READING
Similar BUT differenT + After Story (completed)
Fanfictionآدمها دو دسته ان: یا فکر میکنن خوششانسن یا بدشانس. ولی یه دسته سومی هم هست که کلا معتقده چیزی به اسم شانس وجود نداره اونم وقتی که خودت میتونی به همه چی برسی و آویزون شانس شدن فقط وقتت رو میگیره. و وقتی دو نفر توی یک شرایط هستن، و یکی جزو دسته اوله...