Kris POV:
وقتی برگشتم شرکت، اولین چیزی که شنیدم این بود که توی این دو روز، 10 نفر از کارمندا اخراج شدن اونم با حکم قطعی رئیس بزرگ. فهمیدم باید یه خبری باشه پس سریع خودم رو به طبقه بیستم رسوندم. با صدای فریاد جونمیون که گفت:"بسه دیگه خفه شید!"
یه لحظه تو جام ایستادم و گفتم:"یعنی چی شده؟ میون هیچ وقت عصبانی نمیشد!"
با صدای داد بعدی که برای بکهیون بود:"به کی گفتی خفه شو؟"
دیدم موندنم جایز نیست و با سرعت رفتم سمت دفتر. بکهیون عصبانی بود و این واقعا مشخص بود و جونمیون هم عصبی بهش نگاه میکرد و چانیول، یه گوشه نشسته بود رو زمین و گوشه لبش زخم بود. گفتم:"اینجا چه خبره؟"
جونمیون با دیدن من پوفی کرد و پشت میزش نشست. به بکهیون نگاه کردم که گفت:"هیچی ... دوست پسر عزیزت به من گفت خفه شم."
جونمیون کلافه گفت:"به تو نگفتم خفه شو. به دوتاتون گفتم خفه شید."
به زور جلوی خنده م رو گرفتم و گفتم:"یکی بهم بگه چه خبر شده!"
جونمیون گفت:"دو ماهه، دو فاکینگ ماهه که از دست این دو تا دارم دیوونه میشم. کی گفت که چانیول با بکهیون شریک شه؟"
متعجب نگاهش کردم که گفت:"از روزی که این دو تا قرارداد شراکت با هم بستن، یه روز، یه روز به یه ورم، یه ثانیه آرامش نداشتم."
و کلافه گفت:"و اگر بخواد تا آخر ماه ادامه داشته باشه، استعفا میدم و میرم. برام مهم نیست هیچ شرکت فاکی کامپیوتری استخدامم نکنن میرم پیش پدرم کار میکنم ولی اینجا تو این جهنم نمیمونم."
متعجب گفتم:"میون..."
عصبانی نگام کرد و گفت:"میون و درد..."
بعد رو به بکهیون و چانیول، گفت:"و شما دو تا واقعا اگر میخواید همینطوری ادامه بدید، مطمئن باشید نه تنها پیشرفت نمیکنید، بلکه هم رابطه تون به هم میخوره و هم NextGen ای دیگه نخواهد بود."
چانیول کلافه از روی زمین بلند شد و گفت:"ولی تقصیر من نیست. اون همیشه ..."
بکهیون گفت:"من همیشه شروع میکنم بخاطر اینکه تو یه پسر بچه احمقی که احساسی تصمیم میگیری."
چانیول عصبانی گفت:"تو از اول میدونستی کل این تصمیم من احساسیه پس چرا با من شریک شدی؟"
بکهیون کلافه گفت:"من مشکلی با تصمیم احساسیت نداشتم ولی اینکه بخوای بیزینست رو احساسی جلو ببری، فقط ضرره. اینو بفهم."
-:"این بیزینس منه و من هر طور بخوام جلو میبرمش."
-:"توی لعنتی نمیفهمی که من تو این راه باهات شریک شدم و حتی خونه م رو هم فروختم تا بتونی به خواسته هات برسی."
-:"من مجبورت نکردم خونه ت رو بفروشی. میخواستم خونه خودم رو بفروشم."
-:"لعنت بهت... من بخاطر اینکه اون خونه خاطراتت بود دوست نداشتم از دست بدیش."
YOU ARE READING
Similar BUT differenT + After Story (completed)
Fanfictionآدمها دو دسته ان: یا فکر میکنن خوششانسن یا بدشانس. ولی یه دسته سومی هم هست که کلا معتقده چیزی به اسم شانس وجود نداره اونم وقتی که خودت میتونی به همه چی برسی و آویزون شانس شدن فقط وقتت رو میگیره. و وقتی دو نفر توی یک شرایط هستن، و یکی جزو دسته اوله...