PCY POV:
اگر چند سال پیش من رو میدید و بهم میگفتید زندگیت قراره خیلی سختتر از الان بشه که هر روز رو مخفیانه زندگی میکنی و حتی پول اجاره خونه ات رو نداری، میگفتم مگه میشه سختتر از این بشه؟! اون زمان فقط زندگیم یه دغدغه داشت، چطور میتونم کار کنم و چطور میتونم یکم پول دربیارم که شب کارتون خواب نشم! ولی الان، زندگیم جوری سخت شده که دلم میخواد برگردم به اون روزها! اون روزها حداقل دغدغه ای به نام بیون بکهیون نداشتم!
3 سال پیش، وقتی بکهیون جلوی ساختمان NextGen ازم خواستگاری کرد، فکر میکردم که خوشبخت ترین مرد روی زمینم. مردی که کسی به اسم بیون بکهیون رو پشت خودش داره و حتی انقدر پول داره که به همه خواسته هاش برسه. ولی امروز، بعد سه سال، میگم اگر کسی مثل بیون بکهیون تو زندگیش داره، به هیچ خواسته ای نمیتونه برسه چون باید برای هر خواسته ای، از رئیس بزرگ اجازه بگیره و از اون بدتر، باید تمام قوانین فاکی ای که گذاشته رو اجرا کنه.
شاید توی ظاهر، ما خوشبخت ترین زوجی بودیم که هر کسی میشناخت، ولی در باطن، وااااقعا زندگی برامون خیلی سخت بود. ما خیلی بهم شبیه بودیم و خیلی با هم متفاوت بودیم برای همین، نمیتونستیم خیلی تو صلح با هم زندگی کنیم. شاید هفته ای 2 بار با هم دعوا میکردیم و قهر بودیم و فقط سر کار با هم حرف میزدیم و بعد، یکیمون کم میاورد و پیش قدم میشد. شاید اگر عاشق هم نبودیم، زندگیمون خیلی خیلی زودتر از اینا، بهم میخورد.
من پارک چانیول، واقعا دیگه نمیتونم با این مرد مستبد زندگی کنم و امروز، میخوام تکلیف همه چیز رو باهاش روشن کنم. حتی اگر این باعث بشه NextGen سقوط کنه هم برام مهم نیست. فقط، من دیگه نمیتونم ادامه بدم.
3 روز پیش، سر استخدام یکی از کارمندها، با همدیگه به توافق نرسیدیم. چرا؟ چون اون یه پسر ظریف خوش قیافه بود که تو طول مصاحبه ای که مثل همیشه بکهیون توش نبود، چند بار به من لبخند زده بود. و این یعنی چی؟ از نظر من این یعنی اون پسر مودبه و خوش برخورد و از نظر بکهیون، اون یه شوهر دزد عوضیه! اون پسر از خیلی نظرها عالی بود. ولی بکهیون، به عنوان رئیس بزرگ، یه نه بزرگ به همه گفت و اون پسر استخدام نشد.
وقتی رفتم توی اتاق و بهش گفتم دلیلت چیه گفت زیادی باهاش خوش برخورد بودم و این به منی که به بکهیون متعهد بودم، یه توهین بود. باهاش بحث کردم و گفتم حرفت منطقی نیست و اون حتی به من جواب نداد. اون فقط به من نگاه کرد و پوزخند زد و من داشتم عین یه شعله آتیش میسوختم و اون فقط داشت نگاه میکرد و پوزخند میزد.
و در آخر، من یه مشت توی فکش زدم و اونم از شرمندگیم با یه مشت محکمتر درومد! من بدون توجه به هیچ چیز، از شرکت زدم بیرون و برگشتم خونه و تمام این 3 روز، توی اتاق دیگه ای بودم و حتی سرکار هم نرفتم و اون حتی، یه پیام هم نزد. حتی وقتی فهمید که من هیچ غذایی نخوردم، باز هم هیچ اهمیتی نداد و به زندگی عادیش رسید.
YOU ARE READING
Similar BUT differenT + After Story (completed)
Fanfictionآدمها دو دسته ان: یا فکر میکنن خوششانسن یا بدشانس. ولی یه دسته سومی هم هست که کلا معتقده چیزی به اسم شانس وجود نداره اونم وقتی که خودت میتونی به همه چی برسی و آویزون شانس شدن فقط وقتت رو میگیره. و وقتی دو نفر توی یک شرایط هستن، و یکی جزو دسته اوله...