ها ها ها ها 😈😈😈
سلااااامممممنتظرم نبودید، نه؟ ولی من اومدم
اینم سورپرایز امروز
اول اینکه اگر هنوز قسمت قبل رو نخوندید، برید بخونید... اگر زحمتی نبود، یه ستاره کوچک هم اون پایین هست، روش بزنید...
دوم اینکه، این قسمت فقط کریسهوئه... حتما بخونیدش... ستاره پایین صفحه ( برای من پایینه برای شما رو نمیدونم) رو هم زحمت نبود بزنید....
خلاصه کامنت هم بذاریدبریم سراغ این قسمت
--------------- 🌹🌹🌹🌹🌹----------
Kris POV:
تلفنم زنگ خورد و شماره چان رو دیدم. سریع برداشتم و گفتم:" چان، دارم میرم جایی. کار واجبیه؟"
صداش بغض داشت:"هیونگ... میتونی بیای رستوران جلوی شرکت؟"
نگران شدم. نکنه چیزی شده بود؟! گفتم:"چیزی شده؟ بکهیون کجاست؟"
نگران شین بودم. نکنه بهش نزدیک شده باشه؟! گفت:"هیونگ من الان به تو زنگ زدم و تو راجب بکهیون میپرسی؟"
-:"باشه. الان میام. نگران نباش باشه؟"
با لحن آرومی گفت:"باشه."
و قطع کرد. سریع سمت آسانسور دویدم و رفتم سمت رستوران رو به روی شرکت. اولین کسی که دیدم، کیم جونمیون بود. نگران داشت اطراف رو نگاه میکرد و شماره ای رو میگرفت. به چانیول زنگ زدم و جواب نداد. با نگرانی سمت جونمیون رفتم و گفتم:"شما چانیول رو ندیدید؟"
بهم نگاه کرد و تعظیم کوتاهی کرد و گفت:"بهم زنگ زد و من خودم رو سریع رسوندم اینجا. هر چی زنگ میزنم جواب نمیده و گارسون ها هم همچین کسی رو ندیدن امروز."
تا اومدم چیزی بگم، صدای پیام گوشی هردومون اومد و پیام چانیول رو دیدیم. عصبی گفتم:"لعنت بهت چانیول."
جونمیون با نگاه پوکری بهم نگاه کرد و گفتم:"باور کنید به من زنگ زد و گفت خودم رو برسونم اینجا. من فکر کردم حالش بد شده."
سری تکون داد و گفت:"به من هم همین رو گفت. نگفت خودش حالش بده ولی جوری حرف زد که انگار حالش بده و من سریع اومدم."
مردد بودم حرفم رو بزنم یا نه ولی گفتم:"حالا که با دروغ اون بچه اینجا هستید، میتونیم با هم ناهار بخوریم و کمی صحبت کنیم؟"
صدای پیام گوشیم مجددا باعث شد به صفحه ش نگاه کنم. بکهیون بود:"رفیق، امیدوارم دیت خوبی باشه. به کیم بگو من در جریانم و امروز رو بیخیال قوانین بشه."
چانیول عوضی به بکهیون عوضی تر گفته بود و حالا، بهم میگفت که در جریانه. لعنت بهشون. جونمیون گفت:"اتفاقی افتاده؟"
گوشی رو سمتش گرفتم و پیام رو خوند و با همون قیافه ناخوانا گفت:"فکر میکنم بهتره بشینیم."
YOU ARE READING
Similar BUT differenT + After Story (completed)
Fanfictionآدمها دو دسته ان: یا فکر میکنن خوششانسن یا بدشانس. ولی یه دسته سومی هم هست که کلا معتقده چیزی به اسم شانس وجود نداره اونم وقتی که خودت میتونی به همه چی برسی و آویزون شانس شدن فقط وقتت رو میگیره. و وقتی دو نفر توی یک شرایط هستن، و یکی جزو دسته اوله...