سلام سلام
دیدم دو قسمت بعدی خیلی بهم مرتبطن... و هفته دیگه دو روز بیشتر آپ نداریم و خب... شاید اذیت شید ... پس... امروز این رو آپ میکنم تا هفته دیگه اذیتتون نکنم... میدونم خیلی خیلی خیلی خوبم 😎😎.
خب... بازم شاید به دستمال نیاز پیدا کنیدبریم سراغ این قسمت ...
------- (〒﹏〒)(〒﹏〒)
BBH POV:
وقتی دادگاه تموم شد،دست یول رو گرفتم و تا خود ماشین، دستش رو کشیدم و وقتی هر دو توی ماشین نشستیم، سمتش خم شد و محکم بوسیدمش. بعد از دیدن زخم های دستش و بدنش، داشتم دیوونه میشدم. تمام این مدت، این زخم ها روی بدن پسرم بود و من ندیدمش.
عمیق بوسیدمش و ازش جدا شدم و گفتم:"دیگه چیزی رو ازم مخفی نکن."
لبخندی زد و گفت:"چشم ددی هیونگ."
خندیدم و گفتم:"دلت میخواد بکشمت، نه؟"
سری تکون داد و گفت:"فعلا فقط دلم میخواد برم خونه و بغلم کنی تا بخوابم. چند روزه راحت نخوابیدم."
لبخندی زدم و موهاش رو به هم ریختم و حرکت کردم. کمی بعد، توی خونه بودیم و گفتم:"اتاق من یا اتاق خودت؟"
فکری کرد و گفت:"اتاق تو. دوست دارم کل مشامم و ذهنم، بوی تو رو حس کنه."
خندیدم و گفتم:"برو لباست رو عوض کن و بیا اتاقم. روی تخت منتظرتم پسرم."
و گونه ش رو محکم بوسیدم. به سمت اتاقم رفتم و سریع لباسهای خونگیم رو پوشیدم و داشتم میرفتم سمت تخت خوابم که در اتاق باز شد و چانیول اومد. یه لباس آستین بلند تنش بود و شلوار خونگی. لبخندی زدم و گفتم:"بیا دراز بکشیم."
و خودم روی تخت رفتم و لحاف رو از روش کنار زدم و بعد به جای کنارم چند ضربه زدم و گفتم:"بیا اینجا پسرم، نترس امروز ددی تنبیهت نمیکنه."
خندید و جلو اومد و کنارم روی تخت دراز کشید. دستم رو از زیر سرش رد کردم و در آغوشش گرفتم. سرش رو به سینه م چسبوند و گفت:"خوشحالم که دارمت بکهیون."
و حلقه دستش رو دور من محکمتر کرد. روی موهاش رو بوسیدم و گفتم:"میدونی دوستت دارم؟"
خندید و گفت:"آره. میدونم."
آروم گفتم:"خوبه."
آروم گفت:"بکهیون، خسته نیستی؟"
متعجب گفتم:"نه. چطور؟"
ازم کمی فاصله گرفت و تو چشمهام نگاه کرد و گفت:"چون میخوام ببوسمت."
و سریع، لبهاش رو گذاشت روی لبهام و شروع کرد به بوسیدنم. محکم و عمیق میبوسید و قدرت عمل رو از من گرفته بودم.
کمی که گذشت، از بوسیدن لبهام گذشت و لبهاش رو روی گونه و خط فکم میکشید و لعنت بهش، فقط داشتم تلاش میکردم که نفس های عمیقی بکشم و به چیز دیگه ای فکر نکنم. وقتی با لبهاش، گردنم رو هدف گرفت و به جای بوسیدنش، مکید و گاز گرفت، دیگه نتونستم کاری نکنم و ناله کردم. سرش رو از گردنم فاصله داد و بهم نگاه کرد. دستهام رو دو طرف صورتش گذاشتم و پایین کشیدمش و بوسیدمش.
YOU ARE READING
Similar BUT differenT + After Story (completed)
Fanfictionآدمها دو دسته ان: یا فکر میکنن خوششانسن یا بدشانس. ولی یه دسته سومی هم هست که کلا معتقده چیزی به اسم شانس وجود نداره اونم وقتی که خودت میتونی به همه چی برسی و آویزون شانس شدن فقط وقتت رو میگیره. و وقتی دو نفر توی یک شرایط هستن، و یکی جزو دسته اوله...