BBH POV:
ساعت 7 عصر بود و اون پسر زنگ نزده بود. حتی پیام هم نزده بود. تا حالا تو زندگیم، هیچ وقت به داشتن چیزی انقدر حریص نبودم. ولی من اون پسر رو میخواستم. باورش برای خودم هم سخته که چرا یه نفر، انقدر من رو جذب کرده که بخاطرش حتی با کریس بحث کردم.
کریس برای من بهترین دوست بود و سر اون اشتباه، تقریبا از دستش دادم و الان سر این پسر، ممکن بود کلا از دستش بدم. ولی نمیتونستم جلوی خودم رو برای خواستنش بگیرم. اون پسر دقیقا مثل قطب منفی آهنربا، من رو جذب خودش کرده بود. میدونستم بینهایت باهوشه و همین باعث شده بود که بیشتر مشتاق داشتنش بشم. فیلم روز مصاحبه ش رو دوبار دیدم. واکنشاش مثل من بود. وقتی داشتن چرت و پرت میگفتن، رسما، بهشون مثل چند تا احمق حراف نگاه کرده بود و این برام جذاب بود. اون میتونست تو پیشرفت بهم کمک کنه ولی فعلا مثل احمق ها چسبیده بود به کریس.
البته نمیشه گفت مثل احمق ها. کریس یه مرد فوق العاده کامله. هم جذاب، هم باهوش، هم مهربون، هم خوش برخورد. دقیقا برخلافه من. هر چقدر که کریس آدم ها رو جذب میکنه، من باعث دفع آدمها از کنار خودم میشم. من حتی نمیتونم احساسی داشته باشم که به دیگران نشون بدم. من دقیقا یه رباتم و آدمها، با من سخت کنار میان.
ساعت 10:30 شد و اون پسر باز هم زنگ نزد. عصبی شدم و لباسهام رو با لباس ورزشی عوض کردم و رفتم روی تردمیل. داشتم روی تردمیل میدویدم که ویبره گوشیم رو شنیدم و دکمه تماس رو زدم و گفتم:" تصمیمت رو گرفتی پسر جذاب من؟"
نفس نفس میزدم. مردد گفت:"بد زمان زنگ زدم؟"
خندیدم. فکر میکرد شاید وسط رابطه بهم زنگ زده که نفس نفس میزنم. گفتم:"نه. روی تردمیل داشتم میدویدم که زنگ زدی. خب، تصمیمت چیه؟"
نفس عمیقی کشید و گفت:"من میام طبقه بیستم ولی شرط دارم."
خندیدم و گفتم:"واقعا جرات میکنی برای رئیست شرط بذاری؟"
باورم نمیشد اون پسر ترسوی دیروزی، برای من شرط بذاره. ولی گویا پسرم، یکم وجهه های جذاب دیگه هم داره که باید کم کم نشونش بده. گفت:"میدونم برای اولین بار دارم شجاعت به خرج میدم ولی آره. من با چند تا شرط، میام طبقه بیستم و کنار شما کار میکنم."
خنده م رو کنترل کردم و گفتم:"شرطات چیه پسر جذاب؟"
سریع گفت:"برای بخش R&D، سه تا کارمند تمام وقت حرفه ای استخدام بشه. حتی شده از کارمندهای بخشهای دیگه، باید کارمندهای این بخش، کامل باشه تا به بقیه فشار نیاد."
این پسر، مثل کریس بود. به بقیه فکر میکرد. خندیدم و گفتم:"خب، دیگه چی؟"
به هر حال من تصمیم داشتم که اینکار رو بکنم. همون لحظه ای که به چانیول گفتم بیاد پیش من، دو تا از نیروهام رو انتخاب کردم که بفرستم R&D. گفت:"کریس هیونگ رو اذیت نکنید. به هیچ عنوان."
VOCÊ ESTÁ LENDO
Similar BUT differenT + After Story (completed)
Fanficآدمها دو دسته ان: یا فکر میکنن خوششانسن یا بدشانس. ولی یه دسته سومی هم هست که کلا معتقده چیزی به اسم شانس وجود نداره اونم وقتی که خودت میتونی به همه چی برسی و آویزون شانس شدن فقط وقتت رو میگیره. و وقتی دو نفر توی یک شرایط هستن، و یکی جزو دسته اوله...