BBH POV:
این یه هفته گذشته، به معنای واقعی کلمه، مزخرفترین هفته زندگیم بود. آوردن 5 تا نیروی جدید به بخش، گرفتن چند تا پروژه، نگاهای متعجب افراد بهم، کم دیدن چانیول، مزخرفات کیونگسو، برگشتن اون عوضی، همه و همه، باعث شده بود اعصابم ضعیف شه.
دیشب که بهم زنگ زد و گفت برگشته، فقط به یه چیزی فکر کردم. اینکه برم و تا میخوره بزنمش. پس فقط آدرس هتل رو گرفتم و رفتم. وقتی جلوی در اتاقش رسیدم، زنگ زدم. در رو باز کرد. هوله تنپوش تنش بود و موهاش خیس بود. با پوزخند گفت:"خیلی زود اومدی. انگار زیادی مشتاق بودی."
با اخم نگاهش کردم و رفتم سمتش و محکم هولش دادم به کنار و رفتم داخل. صدای خنده ش رو شنیدم و بی توجه بهش، روی صندلی نشستم و گفتم:"گفتی دیگه پات رو کره نمیذاری. چرا برگشتی؟"
-:"دلم برات تنگ شده بود. نمیتونستم برگردم؟ ممنوع الورود نشده بودم که!"
پوزخند زد. گفتم:"برای من دلت تنگ شده؟ چرت نگو."
-:"حتی اگر برای پولهات هم دلم تنگ بشه، چون برای توئه، پس میشه دلتنگی برای خودت. قبلا انقدر نامهربون نبودی. نکنه کس دیگه ای اومده تو زندگیت؟"
پوزخند زدم و گفتم:"یه جوری حرف نزن که انگار بینمون یه رابطه بوده و مجبورت کردم بری یه کشور دیگه."
متفکرانه گفت:"یه رابطه بود. من بهش میگم یه رابطه احساسی قوی."
-:"فکر میکنم دیگه داری میری روی اعصابم و خودت هم میدونی اینکه بری روی اعصاب من، اصلا چیز خوبی نیست."
-:"میدونی وقتی عصبی میشی، خیلی هات و سکسی میشی؟"
عصبی نگاهش کردم و گفتم:"واقعا فکر کنم دلت میخواد بمیری؟!"
نزدیکم شد و گفت:"مردن به دست تو رو هم دوست دارم."
ایستادم و محکم با لگد زدم توی شکمش و افتاد روی زمین. گفتم:"خوب میدونی آدم صبوری نیستم شین یونگ وو. پس مزخرفاتت رو تموم کن و برو سر اصل مطلب."
به زور لبخندی زد و گفت:"تو هم خوب میدونی که منم آدم وحشی ای هستم. پس سعی نکن وحشی ترم کنی."
-:"منم بیون بکهیون 14 سال پیش نیستم. این رو خوب میدونی."
-:"منم شین یونگ وو 14 سال پیش نیستم بکهیون."
-:"فقط بگو چی میخوای!"
به پاکتی که روی میز بود، اشاره کرد و برش داشتم. پاکت رو باز کردم و عکسهای چانیول رو توش دیدم. متعجب و عصبی نگاهش کردم و گفتم:"به چی میخوای برسی؟"
پوزخندی زد و گفت:"پسر احمق و با نمکیه. دوستش که نداری؟"
-:"کارمندمه و خودت میدونی که روی کارمندهام حساسم. پس فقط زرت رو بزن."
YOU ARE READING
Similar BUT differenT + After Story (completed)
Fanfictionآدمها دو دسته ان: یا فکر میکنن خوششانسن یا بدشانس. ولی یه دسته سومی هم هست که کلا معتقده چیزی به اسم شانس وجود نداره اونم وقتی که خودت میتونی به همه چی برسی و آویزون شانس شدن فقط وقتت رو میگیره. و وقتی دو نفر توی یک شرایط هستن، و یکی جزو دسته اوله...