28 مارس 1995
خونه ی دو طبقه ی پلاک 10 در خیابان فونگ مثل همیشه اول صبحا بوی تخم مرغ آب پز و قهوه میداد.
سوک شی پشت میز آشپزخونه نشسته بود و روزنامه میخوند. زنش، اونجی پشت گاز منتظر سفت شدن تخم مرغ ها بود. صدای آروم اخبار که از رادیو به گوش میرسید و روغن داخل ماهیتابه سکوت بینشون رو پر میکرد، سوک شی یونیفرم همیشگیش تنش بود و کلاهش لبه ی میز قرار داشت، موهای مشکیش رو با ژل عقب داده بود تا پیشونی بلندش معلوم شه، ته ريشش و ابروهاش پرپشت مشکیش قیافش رو جدی تر از همیشه میکرد.
جولیا در صندلی بچه ی کنارش نشسته بود و و برشتوک خشک رو از داخل کاسه برمیداشت و میخورد،دسته ای کوچیک از موهای مشکیش با کش مویی صورتی رنگ، همرنگ لباس سرهمیش، به بالا جمع شده بود ، با شوق دستای کوچیکش رو داخل کاسه ی جلوش رد میکرد و برشتوک هارو توی دهنش میچپوند.
از درگاه آشپزخونه پذیرایی رو میشد دید مبل های پارچه سبز زنگ، تلویزیون کوچیکی که انتن هاش به بالا زده بود ، دیوار روبروی آشپزخونه چند تا قاب عکس خانوادگی رو نشون میداد که به طور نامرتبی روی دیوار میخکوب شدن.
در وسط پذیرایی گهواره ی سفید رنگی قرار داشت، اونجی برای وقتایی که طبقه ی پایین بود بچه هارو داخلش میخوابوند، اما حالا جه بوم به تنهایی داخل گهواره بود، به دور از همشون، دستای کوچیکشو جلو آورده بود و به نرده ها چوبی گهواره چنگ میزد. لبهاش آویزون شده بود، صدای آروم هق هقش از داخل آشپزخونه شنیده میشد اما کسی اهمیتی نمیداد. تمام شب گریه کرده بود، پدرش هم برای تنبیه تصمیم گرفته بود یه مدتی از بقیه جداش کنه، حتی اجازه نداشت از برشتوک هایی که جلوی جولیا بود بخوره.
اونجی ماهیتابه و از روی گاز برداشت و به سمت شوهرش چرخید، تخم مرغارو داخل بشقاب ریخت اما وسط کار متوقف شد و زیر لب گفت "ای وای.. دیشب یادم رفت از مغازه بیکن بگیرم"
سوک شی آهی کشید و روزنامه ایی که توی دستش بود تا کرد، اصلا حوصله ی سروکله زدن با زنش این وقت صبح رو نداشت، کی قرار بود یاد بگیره همچین اشتباهات احمقانه ایی مرتکب نشه؟
از سر جاش بلند شد،به بازوی اونجی چنگ زد و اونو به سمت خودش کشید" تو چه مرگته ها؟ بار سومه یادت میره خرید کنی"
اونجی به آرومی سرشو پایین انداخت و گفت "معذرت میخوام..درگیر بچه ها بودن حواسم پر-"
"خریت خودتو ننداز گردن بچه ها! میدونی که باید صبحا قبل از کار صبحونه بخورم" فشار دستش دور بازوی های لاغر اونجی بیشتر شد و اونجی از درد نالید. سوک شی با صدای بلندی داد زد" من میرم بیرون و جون میکنم تا چهار تا مجرم دستگیر کنم تو تموم روز روی کون مبارکت میشینی تو خونه ، حداقل باید یادت بمونه چی بخری"

YOU ARE READING
road to madness
FanfictionRoad to madness چی باعث میشه که یه نفر به مرز جنون برسه؟ هشدار ‼️ این فیک شامل صحنه های بسیار خشن، الفاظ رکیک و عقاید انتی فمنیستی و کودک آزاری هست و ممکنه روتون تاثیر بدی بذاره، اگر روحیتون حساسه خوندنش اصلا توصیه نمیشه ❗️ Madness series : Book 1...