10

53 8 1
                                    

سوک شی به چشمای جردن که اروم بسته میشدن و بدنش که حالا سرد و بی حرکت مونده زل زد. اسلحه رو توی دستش فشرد، هنوز گرماشو حس میکرد. برعکس بدن جردن.

اسلحه رو زمین انداخت و روی بدنش خم شد. وقتی جردن رو برای اولین بار دید، هیچ وقت فکر نمیکرد رابطشون اینقدر جدی بشه. احساسی که با اون داشت هیچ وقت با هیچ کس دیگه ایی تجربه نکرده، حتی اونجی. این فقط یه رابطه از روی هوس نبود که نیازهاشو ارضا کنه. اونا ساعتها با هم وقت میگذروندن، حرف میزدن، سوک شی چیزایی رو بهش گفته بود که به ادمای دیگه نگفته.

اونا یه رابطه ی خاص داشتن، جردن بهتر از هر کسی میشناختش، و حالا مرده. آخرین چیزی که سوک شی میخواست آسیب زدن بهش بود، اما با چیزی که دیده حتما لوش میداد و اونو به زندان می انداخت.

نمیتونست اجازه ی این اتفاق رو بده، چه پای عشق وسط باشه چه نباشه.

رو در روی صورت جردن قرار گرفت و اروم لبهای سردش رو بوسید، حس سرما به خودش منتقل شد و ناخودآگاه لرزید.

از روی بدنش بلند شد و در حالی که دست لرزونش رو توی موهاش میکشید به دنبال راهی گشت تا از شر جسد خلاص شه. هیچی به ذهنش نمیرسید. اونقدر شوکه شده بود که حتی صدای فریاد خانواده ی خودشو نمی شنید.

چرخید و بهشون زل زد، محل صدا از اونجی بود که بلافاصله ساکت شد، اما جه بوم با چشمای وحشت زده نگاهش میکرد و صدایی ازش در نمیومد.

اندوهی که سوک شی توی وجودش حس میکرد به خشم تبدیل شد. از یقه ی لباسش گرفت و اونو بلند کرد " اینا همش تقصیر توئه اگه ساکت میموندی اینطوری نمیشد! حالا چرا صدات در نماید ها؟ فقط میخواستی جردنو به کشتن بدی؟" اونو به سمت جسد جردن چرخوند و بدنشو پایین هل داد و تا حد امکان به جسد نزدیک کرد "حالا چی؟ چطور میتونی با خودت کنار بیای؟ مرگ اون تقصیر تو بود کثافت"

جه بوم با وحشت بیشتری به جسد نگاه کرد، ازین فصله بوی خون و گوگرد گلوله ی شلیک شده رو حس میکرد. شلوارش از خونی که روی پارکت ریخته خیس میشد، حوله ی توی دهنش بهش اجازه ی نفس کشیدن نمیداد و فقط هق هق های بریده از دهنش بیرون میومد.

سوک شی اونو عقب کشید و مشت محکمی به صورتش زد، جه بوم تلو تلو خوران عقب رفت و روی زمین افتاد.

سوک شی فریاد کشید "چرا الان لال مونی گرفتی؟!" لگدی به شکم جه بوم زد و جه بوم از درد توی خودش جمع شد.

سوک شی با لذت به صحنه جلوش نگاه میکرد. بعد زانو زد و دسته ایی از موهای جه بوم رو کشید تا سرشو بالا بیاره. به چشمای جه بوم که ترس و وحشت گرد شده بود زل زد " حالا خوب نگاش کن، باید بهش عادت کنی چون تو قرار همراه با من وقتی هوا تاریک شد این جسدو چال کنی" وقتی چشمای جه بوم گرد تر شد و سرشو تند تند تکون داد خندید.

road to madnessWhere stories live. Discover now