3

81 11 4
                                    

بعد از ظهر یکشنبه

خانواده ایم بعد از مراسم کلیسا به خونه برگشتن و حالا همه دور میز ناهار خوری کنار هم نشسته بودن. اونجی مرغ شکم پری که از روز قبل اماده کرده بود از داخل اجاق بیرون آورد، بخار از روی غذا بلند میشد و بوی خوبش تمام اشپزخونه رو میگرفت، اونجی امیدوار بود غذایی که درست کرده تنش بین شوهر و پسرش رو کاهش بده.

از وقتی که اومدن هیچ کدومشون حتی هی کلمه هم حرف نزده بودن. حتی در موقع برگشت هم سکوت آزار دهنده ایی توی ماشین حکم فرما بود که البته هر چند دقیقه یکبار توسط جولیا شکسته میشد. اونجی میدونست توی کلیسا چه اتفاقی افتاده، به سختی جلوی خودش رو گرفته بود که عکس العملی نشون نده، میدونست هر حرفی که بزنه فقط اوضاع رو بدتر میکنه. نمیخواست جه بوم بازم اسیب ببینه.

بشقاب هارو روی میز گذاشت، بعد هم سینی که داخلش مرغ بزرگ سرخ شده و سبزیجات پخته شده در دورش، بطری اب جویی جلوی سوک شی گذاشت و برای خودش و بچه ها هم یک لیوان اب. صندلی خودشو عقب کشید و بین جه بوم و سوک شی نشست، زیر چشمی به جه بوم نگاه کرد، مشخص بود داره درد میکشه اما سرش پایین بود و حرفی نمیزد، در سکوت با لبه ی بلوزش بازی میکرد، اونجی نمیدونست به چی فکر میکنه، جه بوم همیشه ساکت بود، زیادی ساکت، نمیشد فهمید چی توی سرش میگذره و این موضوع اونجی رو نگران میکرد.

سرشو چرخوند و به شوهرش زل زد، سوک شی هم نگاهش به جه بوم بود، انگار که نقشه ی تنبیه بعدیشو توی سرش میکشه، اونجی اب دهنشو قورت داد و با ترس گفت"دعا کنیم؟"

سوک شی زیر لب غرید اما آرنجش رو روی میز گذاشت و سرشو پایین برد، بقیه هم همین کارو تکرار کردن، سوک شی که چشماشو بسته بود گفت" پدر آسمانی ما ، از شما می خواهم که به این غذا برکت دهید" چشماشو باز کرد و به جه بوم که رو به روش نشسته بود خیره شد، با حرص گفت "و لطفا پسرم رو ببخشید که امروز توی کلیسا مثل احمق ها رفتار کرد"جه بوم بلافاصله سرشو بالا اورد و اخم کنان نگاهش کرد اما با صدای امین که نشون میداد دعا تموم شده به سرعت چشماشو بست تا کسی متوجه نشه.

"آمین!" صدای پر هیجان جولیا سکوت پس از دعا رو شکست، با پوزخندی خودخواهانه به برادرش نگاه کرد و بهش زبون درازی کرد.

جه بوم ناخودآگاه به لبه ی لباسش چنگ زد، همه ی اینا تقصیر اون بود اما بازم مثل همیشه تونسته بود از زیر تنبیه در بره، به سختی جلوی خودش رو گرفت تا از زیر میز به پلش لگد نزنه و گریش رو در نیاره. این عادلانه نبود.

سوک شی تنش اونو نادیده گرفت و مرغ رو با چنگالش برش داد در حالی که براش خودش توی بشقاب غذا میذاشت به جه بوم نگاه کرد که همچنان سرش پایین بود، آهی کشید و پیشونیش رو مالید.

"سرتو بلند کن پسر" سوک شی غرید و گفت " بعد ناهار برو توی اتاقت هر چقدر میخوای عر بزن." بعد مشغول خوردن غذاش شد.

road to madnessWhere stories live. Discover now