4 جولای2002
پنج ماه از روزی که مادر بزرگ گفت پیشش بمونم گذشته، فکر نمیکردم توی زندگیم همچین روزای خوشحالی رو ببینم. احساس همیشگی ترس، کتک خوردن و مسخره شدن توسط خانواده ی خودم حالا از بین رفته بود، به جاش حس محبت و عشق وزدین توسط یه نفر دیگه جاشو گرفته.
توی این مدته مامان بزرگ همه ی تلاششو کرده تا من توی خونش احساس راحتی کنم. منو از مدرسه ایی که درس میخوندم بیرون اورد، برام یه معلم خصوصی گرفت تا بقیه سال تحصیلی رو باهام کار کنه، این باعث شد درسم دوباره مثل قبل خوب بشه و نگران بچه های دیگه و نگاه های آزار دهندشون نباشم.
ما هر یکشنبه به کلیسا میرفتیم، اونجا با چند تا بچه ی دیگه آشنا شده بودم، همشون باهام خوب رفتار میکردن، کسی مسخرم نمیکرد، البته هیچ کدومشون نمیدونستن بابای من چی کرده یا خودم قبلا یه دخترو زدم. اونقدرام احمق نبودم که اینارو به کسی بگم. با این حال وقتی بچه های دیگه رو میدیدم بیشتر متوجه میشدم اصلا شبیهشون نیستم، نمیدونم به خاطر اتفاقی که افتاده بود یا از اولش با بقیه فرق داشتم.
مامان بزرگ ازینکه دوست پیدا کرده بودم خیلی خوشحال میشد، اجازه میداد روزای یکشنبه برای ناهار به خونه ی ما بیان، بچه ها هم عاشق مامان بزرگ بودن، چون مثل مامانشون گیر نمیداد تلویزیون رو خاموش کنن یا توی خونه ندوان، تازه براشون پیتزا هم سفارش میداد، به عنوان دسر هم همیشه بستی شکلاتی داشتیم.
با اینکه حس میکردم با بقیه فرق دارم اما حالا بیشتر از هروقت دیگه ایی شبیه یه بچه ی عادی بود، این حسو حتی با تمام بستنی های شکلاتی دنیا هم عوض نمیکردم.
"جه بوم اماده ایی؟" صدای مامان بزرگ از داخل پذیرایی منو به واقعیت برگردوند "باید بریم وگرنه دیر میرسیم"
"الان میام" کلاه بیسبالم رو برداشتم و به بیرون اتاق دویدم تا بریم.
امروز چهارم جولای بود، منو مامان بزرگ همراه چند تا خانواده ی دیگه قرار بود توی کلیسا جمع شیم و اتیش بازی رو تماشا کنیم. من هیجان زده بودم چون قراره کلی غذای خوشمزه بخورم، مامان بزرگ هیجان زده بود چون قراره با ادمای پیر دیگه بینگو بازی کنه.
وقتی به کلیسا رسیدیم من از غذای های متنوع که روی میز سلف سرویس چیده شده اب دهنم راه افتاد. هات داگ، همبرگر، کیک، شیرینی، و اونقدری چیس که باهاش میشد یه ملتی رو سیر کرد!
مامان بزرگ وقتی متوجه نگاه گرسنم شد دستشو روی شونم گذاشت و اجازه داد برم تا برای خودم غذا بردارم تا اون با چند نفر از دوستاش صحبت کنه و بعد بیاد.
"چشم مامان بزرگ" گونش رو بوسیدم و به سرعت به سمت میز غذا رفتم، چند تا از بچه های دیگه هم در نیمکتی زیر درخت بزرگی مشغول غذا خوردن بودن. برای خودم کمی غذا برداشتم و به سمتشون رفتم. غذامو رو در کنار اونا خوردم و کمی باهاشون اشنا شدم. بعد غذا تصمیم گرفتیم گرگم به هوا بازی کنیم.

YOU ARE READING
road to madness
FanfictionRoad to madness چی باعث میشه که یه نفر به مرز جنون برسه؟ هشدار ‼️ این فیک شامل صحنه های بسیار خشن، الفاظ رکیک و عقاید انتی فمنیستی و کودک آزاری هست و ممکنه روتون تاثیر بدی بذاره، اگر روحیتون حساسه خوندنش اصلا توصیه نمیشه ❗️ Madness series : Book 1...