6

65 11 3
                                    


14 فوریه 2002

جه بوم:

قلبم محکم توی سینم میزد، پاهامو با اضطراب تکون میدادم، باید منتظر میشدم تا مدیر صدام کنه و به داخل دفتر برم، به دستای لرزونم نگاه کردم و سعی کردم نفس عمیقی بکشم تا خودمو اروم کنم. مدیر یه زن بد اخلاق مسن بود که دوست داشت سر بچه ها داد بزنه، و مطمئنا وقتی میشنید من توی کلاس چیکار کردم تیکه تیکم میکرد. شاید باید قبلش به این چیزا فکر میکردم چون مسلما الان فایده ایی نداشت.

دفتر مدیر یه اتاق تاریک و کوچیک بود که خودش داخل یه اتاق دیگه قرار داشت، جایی که من نشستم، با صندلی های زرد چرک و کمد های فلزی که داخلشون پرونده های همه ی بچه ها از اولین سال تاسیس تا به الان بوده، در کنار در اتاق مدیر میز فلزی سفید رنگی قرار داشت که منشی مدیر پشتش نشسته بود، یه زن عینکی که همیشه بوی صابون میداد و دامن مشکی میپوشید، با تصور دامن مشکی که از پشت میز معلوم نبود و بوی صابون که تا اینجا میومد به بینیم چین انداختم.

منشی مدیر هم سرشو از روی برگه هایی که دستش بود بلند کرد و بهم زل زد، نگاهش پر از خشم و تنفر بود، آهی کشید و سرشو با تاسف تکون داد. اخم کنان نگاهمو ازش گرفتم، اون که نمیدونست چه اتفاقی افتاده، چرا بیخودی منو قضاوت میکرد و منو به چشم به بچه ی دردسرساز میدید، من حق داشتم عصبانی بشم..کار بدی هم نکردم...فکر میکنم.

اتفاقی که افتاده بود توی ذهنم اومد و دوباره عصبانی شدم.

امروز قرار بود یه روز خوب باشه، وقتی صبح از خواب بیدار شدم خیلی هیجان زده بودم، چون امروز 14 فوریه یعنی روز ولنتاین بود؛ قرار بود توی امروز به ادمای اطرافمون نشون بدیم دوستشون داریم و بهشون اهمیت میدیم و براشون کادو بگیریم، و برای امسال میخواستم به یه دختر به اسم انی هدیه بدم، خوشگل ترین دختر توی کل کلاس.

اولین باری که دیدمش یادمه، روز اول مدرسه بود، اون با یه پیراهن صورتی به داخل کلاس اومد، کفشای زرد تمیزی پوشیده بود و موهای فر قهوه ایش به رنگ شکلات تلخ بود که روی شونه هاش افتاده.

با دیدنش انگار توی دلم پروانه پر میزد، و پروانه ها هنوز هم همونجا بودن تا وقتی یه روز شجاعتشو پیدا کنم و بهش بگم ازش خوشم میاد.

امروز همون روز بود، براش کادو گرفتم و قرار بود ساعت دوم توی مهمونی ولنتاین که هر کس کادوشو میداد من هم بهش کادو رو بدم. یه کارت قشنگ درست کرده بود، دیشب تا دیروقت سرگرمش بودم، از نظر خودم بهترین هدیه ایی بود که کسی میتونست بهش بده، تازه توی کارت هم یه شعر نوشته بودم که نشون بدم ازش خوشم میاد. خود کارت از کاغذ رنگی به شکل قلب بود و داخلش هم یه شعری ، حتما اگه میخوندش یه بوس گنده از لپم میکرد.

تمام روز به این فکر میکردم که وقتی کادوش رو دادم چی بهش بگم، توی ذهنم بهش میگفتم از همه ی دخترای اینجا خوشگل تره، یا پیراهن ابی که امروز پوشیده خیلی بهش میاد، بعد دستشو میگرفتم و میگفتم ازش خوشم میاد.

road to madnessWhere stories live. Discover now