بعد از گذروندن یه شب سخت و کلی فکر و خیال در مورد سون آ و اینکه الان چه حسی داره اونو فردا صبح توی حیاط مدرسه دیدم.
لب پایینش رو میگزید، چشماش به کتونی قرمزش بود و هر وقت سرشو بالا میاورد نگاهش پر از خشم و سردرگمی بود.
"باورم نمیشه بهش گفتی."
"من هیچی بهش نگفتم." از دو طرف شون هاش گرفتم و بهش نزدیکتر شدم.
"اون برای بخیه به بیمارستان رفته بود، اونجا مامانت رو دیده، باور کن من چیزی بهش نگفتم."
اون خودشو عقب کشید ""چرا باید باور کنم؟ تو برای رضایت پدرت هر کاری میکنی و مهم نیست به کی اسیب میزنی، از کجا معلوم بهش نگفتی."
"خودت میدونی که من تمام تلاشم رو کردم سون آ، اما اون بالاخره میفهمید." دستی توی موهام کشیدم و با درموندگی نگاهش کردم.
اشک توی چشماش جمع شد و روشو برگردوند"معذرت میخوام جه بوم، میدونم داری راستشو میگی، مامانم دیشب همه چیزو برام تعریف کرد..اما..دنبال یه مقصر میگشتم که بابت این اتفاق سرزنشش کنم." قطره اشکی به پایین سر خورد و به سرعت پاکش کرد، "فکر کردم اگه بنداز تقصیر تو اینجوری حس بهتری پیدا میکنم ولی.."
"اشکالی نداره سون آ نیازی نیست معذرت خواهی کنی، میدونم ناراحتی."
همون موقع صدای زنگ کلاس هارو شنیدیم قبل ازینکه برم، دستمو روی گونه ی سون آ گذاشتم "موقع ناهار در موردش حرف میزنیم." سون آ لبشو گاز گرفت و سرشو تکون داد.
من ازش جدا شدم تا به سمت کلاسم برم، توی سرم به پوست گردنش فکر میکردم و البته رویایی که دیشب در موردش داشتم.
سر کلاس که نشستم بازم به سون آ فکر میکردم، حالا که بابا میدونه اونا برگشتن قراره رابطمون تغییر کنه؟ تمام این مدت اون از بابا میترسید و دلیلشو بهم نمیگفت. تنها راهش این بود که بهم اعتماد کنه و بگه چه اتفاقی افتاده، هر چقدرم که حقیقت ناخوشایند بود بازم کمکش میکردم فراموشش کنه.
میدونستم که بابت ترسش حتما دلیل داره، اخلاق و رفتار های پدرم در گذشته به یادم اومد. شاید پدر عوض شده باشه، اما خاطرات هنوز اونجا بودن. اون باعث شده مادرم خودکشی کنه و قسمت بزرگی از بچگیمو نابود کرد که نمیتونستم پسش بگیرم.
بعضی وقتا از خودم می پرسیدم چطور تونستم بعد از اون همه اتفاق توی چشماش نگاه کنم و مثل یه پسر خوب رفتار کنم. اون و جولیا تنها خانواده ایی بودن که داشتم، هرچقدرم که بد به نظر میرسیدن اما تنها ادمایی بودن که میتونستم بهشون اعتماد کنم.
و بیشتر از همه نمیخواستم تنها باشم.
ساعت ناهار به سرعت رسید. من و سون آ به جای همیشگیمون در بیرون کافه تریا رفتیم و روی نیمکت های فلزی نشستیم. سون آ با سالادش بازی میکرد، از وقتی اومدیم چیزی نگفته بود.

YOU ARE READING
road to madness
FanfictionRoad to madness چی باعث میشه که یه نفر به مرز جنون برسه؟ هشدار ‼️ این فیک شامل صحنه های بسیار خشن، الفاظ رکیک و عقاید انتی فمنیستی و کودک آزاری هست و ممکنه روتون تاثیر بدی بذاره، اگر روحیتون حساسه خوندنش اصلا توصیه نمیشه ❗️ Madness series : Book 1...