جه بوم
6 سالگی
در حالی که بابایی رو از صندلی عقب ماشین نگاه میکردم نفسم از ترس توی سینه حبس شده بود، دوباره رگ شقیقش مثل هر وقت دیگه توی عصبانیت بیرون زده بود و زیر لب ناسزا میگفت، چون همه جاهای پارک توی پارکینگ کلیسا پر شده بود.
فقط ده دقیقه به دعا مونده بود و بابایی اصلا از دیر کردن خوشش نمیومد، همیشه میگفت که دیر رسیدن وجهه ی خانواده رو خراب میکنه، مخصوصا وقتی که اون راهنمایی اصلی در کلیسا بود، راهنما کسیه که جلوی مردم بشقاب میگیره تا پولی که میخوان در راه مسیح اهدا کنن توی اون بندازن، یه بار از بابایی پرسیدم مسیح این همه پول برای چیشه اما به جای اینکه جوابمو بده کتکم زد.
باسنم اونقدر درد گرفته بود که فکر میکردم تا یه ماه نمیتونم بشینم! بعد ازون روز فهمیدم پولهایی که ما به مسیح میدیم و اینکه چطور اون پولا خرج میشه ربطی به ما نداره.
مامان به گوشه ایی از پارکینگ اشاره کرد "اونجا یه جا هست"
"اگه فکر کردی من میرم اونجا پارک میکنم واقعا که احمقی اونجی، اونجا پارکینگ مخصوص بدبخت بیچاره هاست من باید ماشینو کنار ماشین پدر روحانی پارک کنم نه هر جای دیگه ایی"
"ولی همه جاهای دیگه-"
"مگه من ازت نظر خواستم جنده؟"
مامان سرشو پایین انداخت و به چپ و راست تکون داد" نه.. ببخشید "
جولیا در کنارم با صدای بلندی خندید و من اخم کنان بهش زل زدم همیشه فکر میکرد وقتی که بابا سر مامان داد میزنه موضوع خنده داریه و با صدای بلند میخندید.
من ازین رفتار بابا بدم میومد اما میترسیدم حرفی بهش بزنم، اون توی خونه رئیس بود اگه کسی مخالفت میکرد تنبیه میشد.
و تنبیهاش خیلی بد بودن.
واقعا بد.
جولیا به جای خالی در ریف پنجم اشاره کرد "بابایی نگاه کن اونجا یه جای خالی هست"
بابا به جای خالی نگاه کرد و لبخندی روی لبش اومد "آفرین بیبی" فرمون رو چرخوند تا ماشین رو اونجا پارک کنه، بعد از خاموش کردن ماشین هر چهارتامون کمربند هامون رو باز کردیم و پیاده شدیم، نگاهی به جولیا انداختم که با سرهمی جین و تی شرت صورتی از جلوم رد شد. بابایی همیشه اونو بیشتر از من دوست داشت، منم دست خودم نبود بهش حسودیم میشد، خیلی راه های مختلفی رو امتحان کرده بودم تا محبتش رو به دست بیارم اما هر کاری که انجام میدادم فقط اونو بیشتر عصبانی میکرد. بعضی وقتی با خودم فکر میکنم که بابایی اصلا نمیخواسته من به دنیا بیام.
مامانی همیشه بهم میگه که بابایی روش خودشو برای نشون دادن عشق و علاقه داره، میگفت که من رو هم به اندازه جولیا دوست داره، فقط به روش متفاوتی نشون میده، چون میخواد منم وقتی بزرگ شدم یه پسر قوی بشم مثل خودش، بعضی وقتا دوست داشتم حرفاشو باور کنه، اما بقیه ی مواقع مطمئن بودم بابایی با تمام وجود ازم متنفره.

YOU ARE READING
road to madness
FanfictionRoad to madness چی باعث میشه که یه نفر به مرز جنون برسه؟ هشدار ‼️ این فیک شامل صحنه های بسیار خشن، الفاظ رکیک و عقاید انتی فمنیستی و کودک آزاری هست و ممکنه روتون تاثیر بدی بذاره، اگر روحیتون حساسه خوندنش اصلا توصیه نمیشه ❗️ Madness series : Book 1...