بابایی چند ساعت بعد به خونه برگشت، حالا همه دور میز جمع شده بودیم تا شام بخوریم. صورتم از شدت عصبانیت قرمز شده بود چون جردن در طرف دیگه میز، درست رو به روم نشسته بود و طوری رفتار میکرد انگار هیچ اتفاقی نیافتاده، به جک های بابایی میخندید و از دستپخت مامانی تعریف میکرد، دوست داشتم سرش داد بزنم، اون داشت بابایی رو خانواده ی ما میدزدید، اما میدونستم اگه حرفی بزنم یا کاری کنم بابایی تنبیهم میکنه.
حالا فقط میتونستم سر جام بشینم، غذامو بخورم و تظاهر کنم همه چیز عادیه اما ته دلم امیدوارم باشم جردن یه روزی بیافته بمیره.
مامانی یه ذره ماکارونی برام توی بشقاب ریخت، همون لبخند ناراحت همیشگی روی لبش بود، میدونستم که خوشحال نیست، بابایی و جولیا هر روز اذیت میکردن، یه جورایی انگار تو سری خوردن مامانی باعث میشد حس بهتری نسبت به خودشون داشته باشن.
مامانی همیشه در برابر این حرفا سکوت میکرد، چرا چیزی نمیگفت؟ از بابایی میترسید؟ اره بابایی میتونست ترسناک باشه اما مامانی هم قوی بود و میتونست از خودش محافظت کنه، تازه منم طرفش بودم.
بعضی وقتا با خودم فکر میکردم اگه مامانی بخواد یه روزی ازینجا بذاره بره چی میشه، بره یه جایی که دوستش دارن و بهش اهمیت میدن، البته من دلم میخواست مامانی خوشحال باشه اما دوست داشتم کنار ما اینطور باشه..یا حداقل کنار من. ترس این اتفاق باعث میشد هر روز صبح قبل ازینکه چشمامو باز کنم گوشامو تیز میکردم تا مطمئن شم صداش از توی اشپزخونه میاد.
"به چی فکر میکنی؟" صدای جردن منو از فکر بیرون اورد، چند بار پلک زدم و بهش خیره شدم، موهای بلوندش روی شونه هاش ریخته بود و با چشمای نافذش نگام میکرد انگار میتونه ذهنمو بخونه..اون خوشگل بود، حتی بیشتر از مامانی...یعنی چون خوشگل بود بابایی دوستش داشت؟ هر دختری که خوشگل تر باشه مردا اونو انتخاب میکنن؟ منم باید یکی ازین خوشگلا انتخاب میکردم؟
چنگال رو بین ماکارونی های بشقاب پیچیدم و زیر لب گفتم " هیچی..." واقعا دوست داشتم برم و یه مشت توی صورتش بزنم تا دیگه خوشگل نباشه، شاید اینجوری بابایی ولش میکرد.
بابایی از اون طرف میز بهم چشم غره رفت، میدونستم میخواد بابت بی ادبی تنبیهم کنه اما حرفی نزد و به سمت جردن برگشت تا راجع به تیم بیسبال مورد علاقش صحبت کنه.
منم تا آخر شام حرفی نزدم، اما مدام جردن و بابایی رو نگاه میکردم که با هم گرم صحبتن و به بقیه توجهی ندارن. غذام که تموم شد ازشون اجازه خواستم که به اتاقم برگردم، بابایی در بین صحبت هاش نگاه گذرایی بهم انداخت و سرشو تکون داد.
قبل از رفتن به سمت مامانی برگشتم، سرش پایین بود و با غذاش بازی میکرد، همیشه میگفت با غذام بازی نکنم، اما حالا خودش داشت این کارو انجام میداد، خواستم چیزی بهش بگم اما اینطوری بابایی جفتمونو دعوا میکرد پس در سکوت به اتاقم برگشتم.

YOU ARE READING
road to madness
FanfictionRoad to madness چی باعث میشه که یه نفر به مرز جنون برسه؟ هشدار ‼️ این فیک شامل صحنه های بسیار خشن، الفاظ رکیک و عقاید انتی فمنیستی و کودک آزاری هست و ممکنه روتون تاثیر بدی بذاره، اگر روحیتون حساسه خوندنش اصلا توصیه نمیشه ❗️ Madness series : Book 1...