سوک شی نفس عمیقی کشید و عرق روی پیشونیش رو با پشت دست پاک کرد. به اطراف نگاه انداخت تا مطمین شه کسی ندیدتش بعد کراواتش رو باز کرد تا دستای سوجون رو باهاش ببنده. اونو وی صندلی عقب انداخت و تا جلب توجه نکنه.
گوشیش رو بیرون اورد و شماره ی خونه رو گرفت.
جولیا بلافاصله جواب داد"بابایی کجایی نگرانت شدیم."
"شما غذاتونو بخورین برنامه عوض شده، من دیرتر میام."
تماس رو قطع کرد، سرشو چرخوند تا نگاهی به سوحو بیاندازه. خندید و گفت "ببخشید سوجون، اگه سرت توی کار خودت بود همجبور نمیشدم بهت اسیب بزنم."
**
با تاریک شدن هوا سون آ در خیابون ها قدم میزد و نمیدونست حالا باید چیکار کنه. بعد از سالها بالاخره به مادرش راجع به سوک شی گفته بود و نتیجه چی شد؟ فرار کردن از خونه.
سون آ وفتی با مادرش حرف زده بود اون حرفشو باور نکرد، سون آ میدونست چرا مادرش هنوزم سوک شی رو دوست داشت. نمیتونست همچین اتهاماتی رو قبول کنه.. بعد از مرگ پدر سون آ بر اثر سرطان اون خیلی تنها شده بود، ولی دیدن سوک شی براش مثل یه شانس دوباره بود، سوک شی باعث میشد حس کنه دوباره جوونه.
به خاطر همین شش سال پیش تصمیم گرفت شهر ور ترک کنه چون میترسید به سوک شی وابسته شه و به عشق اولش خیانت کرده باشه.
در وسط پیاده رو ایستاد و اهی عمیقی کشید. واقعا میتونست مادرش رو بابت تردید و شک مقصر بدونه؟ نمیخواست راطه ی خوبی که با هم دارن از بین بره.
سرشو تکون داد و چرخید، نمیتونست بذاره سوک شی رابطشون رو به هم بزنه. باید برمیگشت خونه و باهاش حرف میزدم. سون آ جزییات اتفاق رو میگفت، اون هم باورش میشد، بعد تصمیم میگرفتن بمونن یا برن.
مسیر خونه رو در پیش گرفت، اما وقتی به اوجا رسید و دید چراغ ها خاموشن اخم کرد. شاید بیرون رفته بود، امام ماشینشون رو توی پارکینگ میدید. پس کجاست.
شاید این خبر اونو به هم ریخه و رفته بخوابه. اما چرا خونه اینقدر تاریک بود. به در خونه نزدیک شد، اونقدر سردرگم بود که ماشین مشکی رنگی در کنار خونه رو ندید، به سمت در رفت و با کلیدش باز کرد، به داخل قدم برداشت "مامان من برگشتم! میشه با هم حرف بزنیم."
هیچی نشنید.
"مامان؟" خونه خیلی ساکت بود، حس بدی داشت.
"مامان حالت خوبه؟ کجایی؟"
چراغ پذیرایی رو روشن کرد، اما با دیدن شخصی که منتظرشه خشکش زد.
سوک شی با هفت تیری توی دستش و لبخند تنفر امیزی به لبش روی یکی از مبلها نشسته بود.
"سلام سون آ فکر نمیکردم به این زودی بیای، لطفا بشین."
سون آ بدون اینکه تکون بخوره پرسید"مامانم کجاست؟" این روانی توی خونشون چیکارمیکرد.
"الان یه خورده دستش بنده ولی نیازی نیست تو نگران اون باشی" هفت تیرش رو توی هوا بالا اورد "گفتم که بشین."
"نه" به سرعت چرخید تا به سمت در ورودی بره، اما سوک شی ازون فرز تر بود، موهاشو کشید و اونو برگردوند، سون آ با حس اسلحه روی سرش خشکش زد.
"یه بار دیگه ازین کارا بکنی مامانت میمیره فهمیدی؟"
سون آ در حالی که بدنش میرزید سرشو تکون داد "بله."
سوک شی اونو به سمت مبل ها پرت کرد و مجبورش کرد بشینه خودش هم کنارش نشست.
دستش رو روی گون سون آ کشید و گفت" اونشب رو یادته سون آ؟ شبی که اینطوری لمست کردم؟"
هفت تیر رو روی لبهای سون آ کشید اون سرشو برگردوند.
"تو خیلی معصوم و بامزه بودی، منم خیلی تحریک شده بودم."
"عوضی روانی من فقط هشت سالم بود."
لبخند سوک شی محو شد و هفت تیر رو به لبهای سون آ فشار داد "باید مراقب حرف زدنت باشی اگه میخوای مادرت سالم بمونه."
اشک توی چشمای سون آ حلقه زد و سرشو تکون داد.
"افرین دختر خوب." با پشت دست گونش رو نوازش کرد "تا وقتی هر کاری گفتم بکنی اتقاقی برای خودت و مادر نمیافته."
"لطفا بهم بگو کجاست."
"توی ماشین من، تو بهش گفتی که بین ما چه اتفاقی افتاده."
"اره من گفتم، میخواستم قبل ازینکه دوباره بیاد سمتت بدونه چه هیولایی هستی."
"تلاشت قابل تحسینه." هفت تیر رو کنار گذاشت " اما تو نمیتونی بین یه مرد و سرنوشتش بیای، من و مادرت برای هم ساخته شدیم."
"تظاهر نکن بهش اهمیت میدی، تنها کسی که برات مهمه خودتی."
سوک شی سرشو جلو برد و دم گوشش گفت" اینطور نیست سون آ، من به تو اهمیت میدم "تو دختر خاصی هستی."
سون آ با انزجار گفت "راحتم بذار جه بوم میدونه توی اینجا؟"
"نه ولی زود میفهمه، خیلی هم سوپرایز میشه وقت تو رو ببرم پیشش."
از سر جاش بلند شد و به زور بازوی سون آ رو کشید، اونقدر محکم که سون آ حس میکرد کتفش از جا در رفته.
با جیغ بلندی گفت "ولم کن" سعی کرد ازش جدا شه "خواهش میکنم."
سوک شی دست دیگش رو دور گردن سون آ حلقه کرد و محکم فشار داد تا نتونه نفس بکشه.
سون آ که از خفگی خر خر میکرد به دست سوک شی چنگ زد، اما وقتی صورتش از قرمز به کبود تغییر رنگ داد حرکت دستاش هم ثابت موندن و از هوش رفت.
"دوست داشتم توی ماشین بحثمونو ادامه بدیم اما در هر صورت نتیجه یکیه."
وقتی بالاخره سون آ بی حرکت روی زمین افتاد، سوکی شی نفسشو با صدا بیرون داد و به اطراف خونه چشم گردوند، به سمت اتاق خواب ها رفت و کمی بعد با بزرگترین چمدونی که پیدا کرده برگشت. سون آ رو داخل چمدون چپوند و درش رو بست. چمدون رو همراه با خودش به سمت ماشین برد، داخل صندوق عقب گذاشت.
به اطراف نگاه انداخت تا مطمئن شه کسی ندیدتش بعد خودش هم سوار ماشین شد،
ضربان قلبش تند تند میزد.
نه از ترس و عذاب وجدان.
از هیجان اتفاقاتی که قراره بیافته.
امشب حسابی قراره خوش بگذره.

YOU ARE READING
road to madness
FanfictionRoad to madness چی باعث میشه که یه نفر به مرز جنون برسه؟ هشدار ‼️ این فیک شامل صحنه های بسیار خشن، الفاظ رکیک و عقاید انتی فمنیستی و کودک آزاری هست و ممکنه روتون تاثیر بدی بذاره، اگر روحیتون حساسه خوندنش اصلا توصیه نمیشه ❗️ Madness series : Book 1...