14

37 4 2
                                    

چند ساعت قبل

اونجی به تصویر خودش توی آینه زل زد. و اهی عمیقی کشید. زیر چشماش گود افتاده بود. از وقتی پسرش رفته خیلی وزن کم کرده ، طوری که استخون های گونش بیرون زده بود. برای جه بوم خوشحال بود که تونسته از این زندگی پر تنش خودش رو دور کنه و در جای امنی بمونه. اما از وقتی که رفته اونجی تنها دوستش رو از دست داده، حالا دیگه خانوادش باهاش بیشتر از قبل بد رفتاری میکردن. وقتی جه بوم توی خونه حضور داشت حداقل میتونست دلشو به اون خوش کنه، اما حالا چی؟

اشک توی چشماش حلقه زد و لبشو گاز گرفت تا از بیرون دستشویی صداشو نشون. شیر آب رو باز نگه داشت. به پایین خم شد و بطری شراب تمشکی که توی کابینت سینک جاساز کرده بیرون آورد. سرشو تکون داد و در بطری رو باز کرد تا قلپی ازش بخوره. کی فکرشو میکرد کارش به جایی برسه که برای ادامه زندگیش به الکل متوسل شه، تا فقط یه چیزی باشه که عقلشو سر جاش نگه داره. اما وقتی مرتکب بزرگترین اشتباهش شد باید این روزا رو میدید، عاشق شدن، زندگی با سوک شی، هیولایی که اونو به کیسه بوکس خودش تبدیل کرده.

با وجود همه ی آزار و اذیت ها اونجی هنوزم باور داشت کمی خوبی درون سوک شی هست، واقعا فکر میکرد میتونه اون رو تغییر بده تا تبدیل به یه شوهر خوب و پدری دلسوز باشه.

اما انگار به این راحتی نبود.

با شنیدن باز شدن در ورودی از فکر بیرون اومد. بطری مشروب رو داخل کابینت جاساز کرد و ابی به صورتش زد تا آثار اشک هارو پاک کنه. شیر اب رو بست تا از دستشویی خارج شه و به استقبال سوک شی و جولیا بره.

کت سوک شی رو از گرفت تا روی جالباسی بذاره و پرسید "فیلم چطور بود؟"

"افتضاح" سوک شی خودشو سر جای همیشگیش روی مبل انداخت.

جولیا تایید کرد "اره! اصلا ترسناک نبود، به بابایی گفتم باید پولمونو پس بگیریم"

اونجی لبخند زورکی زد "خیلی متاسفم که اینطوری شد. میخواین برم از کلوپ یه فیلم خوب بگیرم تا با هم نگاه کنیم؟"

سوک شی با بی تفاوتی گفت "لازم نکرده" خم شد تا کنترل تلویزیون رو برداره "دفعه ی اخری که تو رفتی فیلم انتخاب کنیم ازین درامای خانوادگی گرفتی، سلیقت اصلا به درد نمیخوره"

اونجی اهی کشید "معذرت میخوام..پس من برم غذا رو اماده کنم تا تو یه فیلم خوب پیدا کنی" چرخید تا از سوک شی دور سه و به اشپزخونه بره که جولیا سد راهش شده "امیدوارم ازون کیمچی هایی که دیشب برامون درست کردی بهتر باشه، مزشون افتضاح بود"!

اونجی با درموندگی به سوک شی نگاه کرد تا ببینه حرفی میزنه یا نه ، اما اون فقط مثل همیشه خندید و طرف پرنسسش رو گرفت. اهی کشید و از کنار جولیا رد شد تا به اشپزخونه بره و با بسته ی گوشت منجمدی که امروز خریده یه غذا درست کنه. همونطور که گوشت هارو داخل تابه سرخ میکرد به یا جه بوم افتاد. اگه اون بود حتما از دستپختش تعریف میکرد، اون همیشه طرف مادرش بود، حتی اگه خودش آسیب میدید. با تصور جه بوم و لبخند های زیباش خودش هم لبخند کم رنگی. دلش واقعا برای پسرش تنگ شده بود.

road to madnessWhere stories live. Discover now