7

51 8 1
                                    


بابایی در سکوت پشت فرمون نشسته بود و هر دو از مدرسه دور میشدیم. بدنم مثل شاخه های درخت در یه شب طوفانی میلرزید، خدا خدا میکردم فقط یه چیزی بگه، چون داشتم از نگرانی دیوونه میشدم. نمیدونستم بابت کاری که انجام دادم چه تنبیهی در انتظارمه. توی دردسر افتادم، باعث شدم مدیر با بابایی تماس بگیره، بابایی رو خجالت زده کردم و ابروی جفتمونو بردم. یا تا حد مرگ کتکم میزد، یا مجبور میشدم تا صبح توی انباری سرد و تاریک بمونم و به اشتباهاتم فکر کنم.

حتی تصورش هم وحشتناک بود، به سختی جلوی اشک هامو گرفتم و به لبه ی لباسم چنگ زدم تا لرزش دستامو کنترل کنم، نمیخواستم تنبیهم از اینی که هست بیشتر شه. چشمامو بستم و دعا کردم که اتفاق بدی نیافته که ماشین متوقف شد.

پلکامو به اروم از هم جدا کردم و به بیرون پنجره نگاه انداختم. تو پارکینگ بوئنا کومیدا بودیم، رستوران مکزیکی مورد علاقه ی من.

بابایی کمربندش رو باز کرد و صورتشو با دو تا دستاش مالید. عقب رفت و به پشتی صندلی تکیه داد، من با چشمای حیرون نگاهش میکردم.

اینجا چیکار داشتیم؟

هر چی فکر میکردم چیزی به ذهنم نمیرسید.

به سمتم چرخید و پرسید " میخوام بدونم چرا دختره رو زدی؟"

من اب دهنمو به سختی قورت دادم، کمی مکث کردم و به چشمای مصممش زل زدم. با فهمیدم حقیقت بیشتر تنبیهم میکرد؟ اما مخالفت از دستورش هم بدتر بود، پس دهنمو باز کردم و همه چیز رو براش گفتم. از کارتی که درست کردم، وقتی که خندید و منو جلوی بقیه مسخره کرد، خنده های بچه ها و عصبانی شدنم و در اخر مشتی که به صورتش زدم. در اخر اونقدر قلبم محکم میزد که میترسیدم از داخل قفسه ی سینم به پیرون پرتاب شه.

بابایی دستشو روی شونه ی من گذاشت و گفت "تو کار درستی کردم پسرم"

چی؟

با سردرگمی پلک زدم، اما دیگه عصبانی به نظر نمیرسید. به جاش لبخند افتخار امیزی روی لبش بود " اون جنده حقش بود"

دهنم باز موند و با صدای نامطمئنی گفتم "اما..شما توی مدرسه گفتین-"

" بیخیال حرفی که توی مدرسه زدم فقط برای این بود که توی دردسر بیشتری نیافتیم"

بابایی از چهرم میتونست بفهمه که گیج شدم. بیشتر به سمتم چرخید و گفت "کار خوبی کردی که دختره رو زدی، همونطور که گفتم حقش بود. اما اشتباهت اینجاست که جلوی بقیه این کارو انجام دادی. اگه کسی نبینه پس توی دردسر هم نمیافتی"

چشمامو باریک کردم و با تردید پرسیدم"پس.. یعنی الان از دستم عصبانی نیستین؟"

"البته که نه" خندید و گفت"حالا بیا بریم یه چیزی بخوریم و من بهت میگم ازین به بعد توی همچین شرایطی باید چیکار کنی"

road to madnessWhere stories live. Discover now