32

34 6 0
                                    



نفس عمیقی کشیدم و درو باز کردم تا داخل شم. قلبم به شدت میزد، قرار بود با بابا حرف بزنم، اونم وقتی این سالهای اخیر رفتارش اینقدر خوب شده. با حرفام ممکن بود همه چیزو خراب کنم، اما باید میفهیدم واقعا چه اتفاقی افتاده، به خاطر سون آ و دوستیمون.

بوی خوب غذا توی پذیرایی پیچیده بود. وارد آشپزخونه شدم، بابا برای خودش یه لیوان مشروب ریخته بود و همراه با آهنگی که از رادیو پخش میشد زمزمه میکرد.

وقتی چرخید چشمش به من افتاد "جه بوم، به موقع رسیدی، میزو بچین تا غذا بخوریم."

"راستش میخواستم باهات-" اون بی توجه به من بشقاب ها رو توی دستام گذاشت، اخم کنان به بشقاب ها نگاه انداختم "چرا پنجتا؟"

"چون قراره سوجون و سون آ هم بهمون محلق شن" به سمت گاز برگشت تا ادامه ی غذاشو درست کنه "حالا برو میزو بچین."

سر جام خشکم زده بود، نمیدونستم باید چیکار کنم، میخواستم از دستش عصبانی باشم، اما باید آرامش خودم رو حفظ میکردم.

بشقاب هارو روی کابینت گذاشتم وگفتم "باید باهات حرف بزنم بابا..در مورد سون آ"

"اوه؟" سرشو چرخوند تا نگاهم کنه.

پشت گردنم رو خاروندم "اون ازت میترسه بابا"

"واقعا؟" به سمتم چرخید "نگفته چر؟"

"اون گفت که-" نفس عمیقی کشیدم و نگاهمو دزدیدم "وقتی بچه بوده تو بهش دست زدی."

اشپزخونه توی سکوت سنگینی فرو رفت. من سرمو بالا آوردم تا نگاهش کنم، متوجه شدم دونه های عرق از روی پیشونیش به پایین سر میخورن. حوله ایی از کنار گاز برداشت و عرقش رو خشک کرد، بعد به سمت گاز برگشت.

"راست گفته بابا؟"

"البته که نه، منو چی فرض کردی؟"

"یعنی سون آ دروغ گفته؟"

اهی کشید و به سمت من اومد، دستشو روی شونم گذاشت "نه، ولی دختر بچه ها قوه ی تخیل خوبی دارن." لبخند زد و من هم لبخند زورکی تحویلش دادم.

بشقاب هارو برداشتم تا روی میز بچینم. دوست داشتم باور کنم بابا بهم حقیقت رو گفته اما نگاه پر از ترس سون ا رو نمیتونستم از ذهنم بیرون کنم.

چرا باید همچین چیزی رو از خودش در میاورد؟

چی بهش میرسید؟

صدای زنگ تلفن توی آشپزخونه منو از از افکارم بیرون آورد. برام مهم نبود کیه، بابا جوابش میداد. به چیدن میز ادامه دادم تا اینکه شنیدم بابا میگه "چیشده سوجون؟"

ناخودآگاه متوقف شدم و گوشامو تیز کردم تا بشنوم چی میگه. فریاد های نامفهوم سوجون رو از طرف دیگه میشنیدم، بابا هی ازش میخواست اروم باشه و نفس عمیق بکشه. من با نگرانی لبمو گزیدم.

مگه چه اتفاقی افتاده بود؟

"قبل ازینکه از خونه فرار کنی، چی گفتی بهش سوجون؟"

زانوهام سست شد و به سمت اشپزخونه رفتم، بابا هنوز تلفن رو نگه داشته بود دست ازادش بالا آورد تا بهم بفهمونه ساکت باشم تا حرف های سوجون رو بشنوه.

"من چند دقیقه دیگه میرسم لطفا اروم باش." تلفن رو سر جاش گذاشت و به سمت من اومد "من باید برم، حواست به غذا باشه ته نگیره، باید به همش-"

من با عصبانیت گفتم"گور بابای غذا سون آ چیزیش شده؟"

"نیازی نیست خودتو نگران کنی." منو کنار زد و به سمت در ورودی رفت.

بعد من تنها موندم و نگرانی که نکنه اتفاقی برای دوست صمیمیم افتاده باشه.

**

سوک شی سوار ماشین شد و در حالی که از پارک در میومد به سون آ ناسزا گفت، مهمونی امروز رو خراب کرده. اون فقط یه نوجوون لوس بود که فکر میکرد هر کاری دلش بخواد میتونه بکنه، خب سوک شی بهش این اجازه رو نمیداد.

وقتی به خونه ی سوجون رسید اون در رو باز کرد و بلافاصله به سمت ماشین سوک شی دوید، در طرف کمک راننده رو باز کرد و سوار ماشین شد "عوضی! اینا همش تقصیر توئه" یا مشت به سوک شی ضربه زد "اون بهم گفتی چیکارش کردی، گفت تو لمسش کردی."

سوک شی دستاشو توی هوا گرفت "اشتباه میکنی من با دخترت هیچ کاری نکردم."

"اون به من دروغ نمیگه" سعی کرد خودشو ازاد کنه اما نتونست. "تو اذیتش کردی، اینو بهم گفت و بعدش فرار کرد همش تقصیر توئه."

"اگه این چیزیه که باور میکنی پس چرا به من زنگ زدی بیام و پیداش کنم."

سوجون نفس عمیقی کشید تا هق هقش رو کنترل کنه.

"میخواستم حقیقت رو از دهن خودت بشنوم، قبل ازینکه پلیسارو خبر کنم."

سوک شی هر دو دستش رو با یه دست خودش گرفت، دست دیگش بالا اومد تا اشکاشو پاک کنه"باید حرفمو باور کنی سوجون من بهش دست نزدم."

جلوتر رفت و دم گوشش گفت "بذار با هم بریم پیداش کنیم تا حقیقت رو بهمون بگه."

سوجون چشماش بست، نفس های گرم سوک شی پوستش رو قلقلک میداد . اما به خودش اومد و گفت " سون آ به زودی برمیگرده وقتی بیاد..ازت شکایت میکنیم."

"سوجون این کارو نکن."

"باید حقیقت رو به من میگفتی." دستشو ازاد کرد و چرخید که دستگیره رو باز کنه "من میخواستم داستان رو از زبون تو بشنوم -"

قبل ازینکه بتونه پیاده شه سوک شی موهاشو کشید و اونو عقب اورد. "میخوای داستان رو از زبون من بشنوی خیلی خب." سر سوجون رو چرخوند و لبهاشون رو روی هم چسبوند "اره وقتی دختر بچه بود من لمسش کردم، الانم اگه پیداش کنم باز لمسش میکنم، همه جای اون بدن دست نخوردشو دست میکشم."

سوجون نفسشو توی سینه حبس کرد و گفت "نه لطفا-"

اما سوک شی محکم سرشو به داشبورد ماشین کوبید و بی هوش شد.

road to madnessWhere stories live. Discover now