اونجی در حالی که سوک شی اونو به سمت ماشین میبرد از ترس نفسشو توی سینه حبس کرد. دستای سوک شی اونقدر محکم دور بازوش حلقه شده که نیمی از بدنش رو حس نمیکرد. اما با شوکی که توی تک تک سلولهاش داشت قابل مقایسه نبود.
اون خیلی نزدیک شده بود، به آزادی، به فرار از دست سوک شی و آزار و اذیت هاش. حماقت کرده بود، نباید بهش میگفت میره سراغ پسرشون، نقشش رو باید برای خودش نگه میکرد. حالا باید آماده میشد تا سوک شی تلافی این کارو سرش در بیاره، نمیدونست جون سالم به در میبره یا نه.
با این فکر وحشت مثل یه سوزش سوزن اونو به واقعیت آورد و برای رها کردن خودش تلاش کرد.
"بذار برم سوک شی" خودشو به عقب کشید اما در برابر سوک شی زوری نداشت. با تقلای بیشتر سوک شی اونو محکمتر کشید و صدای از جا در رفتن کتفش رو شنید.
سوک شی بی توجه به ناله و التماس های اونجی اونو به سمت ماشین میبرد، هنوز لبخند نفرت انگیزی روی صورتش بود و توی سرش برای زن جسورش که جرات کرده فرار کنه نقشه میکشید.
اونجی در حالی که سوک شی به داخل ماشین هلش میداد از لبه ی در گرفت "نه سوک شی، نمیتونی این کارو، نمیتونی مجبورم کنی باهات بمونم، این درست نیست" سوک شی متوقف شد یکی از دستهاشو جدا کرد و داخل جیب کتش برد، بعد دستبند نقره ایی رنگی بیرون اورد "میدونی خوشم میاد وقتی مقاومت میکنی" دستبند رو دور مچ های ظریف اونجی بست "ولی فعلا انرژیتو هدر نده" اونو به داخل صندلی عقب ماشین هل داد، انگار که یکی از همون خلافکار های بخت برگشته ای که به اداره ی پلیس میبره.
با شنیدن این حرفا اونجی از شدت ترس خشکش زده بود، نمیدونست سوک شی قراره چیکارش کنه. از شدت وحشت حتی متوجه جولیا نشد که در صندلی جلو نشسته و به تصویرش از داخل آینه نگاه میکنه.
جولیا به سمتش برگشت و با لبخند دندون نمایی گفت "کجا میخواستی بری؟" جلو اومد و چونشو به پشتی صندلی تکیه داد "میدونی که نمیتونی از دست ما فرار کنی"
اونجی نگاهشو از دخترش گرفت و با چشمایی که از شدت گریه می سوختن به بیرون پنجره زل زد. سوک شی هم سوار شد و ماشین رو روشن کرد.
"میگم فردا یکی بیاد ماشینت رو ببره" در حالی که دور میزد ادامه داد"وقتی کارم باهات تموم شه فردا نمیتونی راه بری"
جولیا با هیجان دستاشو در هم قفل کرد و پرسید "میخوای باهاش چیکار کنی بابایی؟"
سوک از آینه ی عقب به اونجی که چهرش مثل گچ سفید شده بود نگاه انداخت و خندید "اوه اگه بهت بگم سوپرایز مامانی رو خراب کردم"
جولیا که ازین جواب راضی بود گفت "خوبه بابایی" سرشو به صندلی تکیه داد و خمیازه ایی کشید، بعد خیلی زود خوابش برد.

YOU ARE READING
road to madness
FanfictionRoad to madness چی باعث میشه که یه نفر به مرز جنون برسه؟ هشدار ‼️ این فیک شامل صحنه های بسیار خشن، الفاظ رکیک و عقاید انتی فمنیستی و کودک آزاری هست و ممکنه روتون تاثیر بدی بذاره، اگر روحیتون حساسه خوندنش اصلا توصیه نمیشه ❗️ Madness series : Book 1...